۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه

زنده باد مدیریت جامع کیفیت

مطلب ذیل به نقل ازآقای رضا کیانیان ازهنرمندان برجسته کشورمان است. لینک اصل مطلب را پیدا نکردم تا منبع اصلی را گزارش کنم . گزارش آشنایی است .

رضا كيانيان
صبح چند روز پيش، با 747 ايران اير وارد فرودگاه امام شدم.
قرار بود ساعت 2 بامداد برسيم، اما طبق معمول به علت نقص فني هواپيما، دو ساعت و نيم تاخير داشتيم. خلبان قبل از پرواز اين تاخير را اعلام كرد و عذر خواست. همه مسافران ايران اير وقتي كلمه نقص فني را مي شنوند اشهدشان را مي گويند و با اضطراب منتظر مي نشينند تا نقص برطرف شود. سرميهماندار كه خانم محترمي بود از من عذر خواست. گفتم اگر تاخير نداشت بايد تعجب مي كرديم. خنديد... بالاخره هواپيما پريد.در طول سفر با كادر پرواز كلي خوش و بش كرديم. بالاخره ساعت چهار و ربع بامداد هواپيما فرود آمد. خلبان يك ربع از تاخير را جبران كرده بود. همه رفتيم براي نشان دادن گذرنامه ها و مراسم گمركي و تحويل چمدان هامان. حالا ساعت چهار و نيم است.

تابلوي يكي از نقاله ها نام پرواز ما را نوشته بود. هر كس چرخ دستي يي برداشت و همه دور نقاله جمع شديم، چمدان ها آمدند. اما به جز يكي دو نفر چمداني برنداشتند. چمدان هاي من هم نبود. نقاله هي چرخيد و چرخيد و هم چنان همان چمدان ها چند بار چرخيدند و از جلوي ما رد شدند. همه تعجب كرده بوديم كه چرا چمدان جديدي نمي آيد. بالاخره چمدان هاي تازه آمدند. ولي باز هم كسي چيزي برنمي داشت. همهمه نارضايتي شروع شد. ديديم نام يك پرواز ديگر هم روي تابلوي بالاي نقاله نوشته شد. حجم مسافران زيادتر مي شد. هل دادن ها و فشارها و سرك كشيدن ها. حدود نيم ساعت گذشت. حالا ساعت پنج بود. همه عصبي شده بوديم. چمدان ها مي گشتند و از روي نقاله سرريز مي شدند. اما از چمدان هاي ما خبري نبود... كه بالاخره نام هر دو پرواز از روي صفحه پاك شد و نقاله ايستاد. فضا عصبي تر مي شد. من رفتم قسمت امور چمدان ها. دو نفر جوان كارمند هواپيمايي كشوري نشسته بودند. سلام و عليك كرديم و پرسيدم چرا چمدان هاي ما نمي آيند؟ چرا دو تا پرواز روي يك نقاله است؟ چرا اسامي پروازها پاك شدند؟ چرا نقاله ايستاد؟ چرا بايد اين قدر منتظر بمانيم؟ چرا كسي چيزي نمي گويد؟ كارمندان با خوشرويي ساختگي مي گفتند؛ مي رسند... مي رسند... از چيزي ناراحت بودند، اما سعي مي كردند به روي خودشان نياورند. باز هم پرسيدم. گفتند؛ اينجا مربوط به چمدان هاي گم شده است. نقاله ها به ما مربوط نمي شوند. بالاخره ماموري با يونيفورم هواپيمايي كشوري آمد و بي سيمي هم در دست داشت. فكر كردم آمده به ما توضيحي بدهد. اما رفت به همان قسمت امور چمدان هاي گمشده، از او پرسيدم چرا چمدان هاي ما نمي رسند. عصباني بود. خسته بود. گفت مدير قبلي را به خاطر همين بلبشو در تحويل چمدان ها عوض كردند. گفتم من بايد به چه كسي مراجعه كنم؟ بايد چه كنم؟ خودش به مدير جديد تلفن زد. چند بار كسي جواب نداد... تا بالاخره خانمي جواب داد، كه همان مدير تازه بود. مرد كه خسته بود، مي پرسيد؛ بالاخره وضعيت چمدان ها چه مي شود؟ طوري مي گفت كه معلوم بود، اين بلبشو تازگي ندارد، بحث كردند. داشت صدايشان بالا و بالاتر مي رفت. بالاخره مرد با عصبانيت گوشي را گذاشت. به من نگاه كرد و گفت؛ مي فرمايند پيگيري مي كنند، باز نقاله راه افتاد. بدون هيچ اسم و شماره پروازي روي تابلو. همان چمدان ها مي گشتند. مسافران خسته تر بودند. عصبي تر بودند. مستقبلين هم كه از ساعت 2 بامداد منتظر مسافران شان بودند، خسته و عصبي بودند. مسافران مي رفتند پشت شيشه ها و به استقبال كننده هاشان با فرياد توضيح مي دادند كه پرواز تاخير داشته... كه چمدان هاشان هنوز نرسيده و استقبال كنندگان با گل هايي كه در دست داشتند و داشت مي پلاسيد، نمي شنيدند، مسافران باز بلندتر فرياد مي زدند تا صداها شايد از شيشه ها عبور كند. به مامور بي سيم به دست گفتم بايد به چه كسي مراجعه كنم؟ گفت بيا تو و شكايت بنويس. رفتم تو و آنها فرم شكايت را پيدا نكردند. گفت از بس شكايت نوشته شده فرم ها تمام شده اند، گفتم به چه كسي مراجعه كنم؟ گفت به همين خانم مديره. گفتم اتاق شان كجاست؟ اتاقي را در طبقه بالا نشانم داد كه چراغ هايش روشن بود. رفتم طبقه بالا. اما در اتاق بسته بود، قفل بود و جلويش يك رديف صندلي چيده شده بود. پنجره هاي روشن اتاق از طبقه پايين ديده مي شد. مشرف به پايين بود. اما وقتي به طبقه بالا مي رسيدي پنجره يي نبود، فقط يك ديوار بود و دري كه قفل بود، با حصاري از سري صندلي هاي به هم پيوسته. آمدم پايين. پرسيدم راه رفتن به اتاق خانم مدير از كجاست؟ يكي شان گفت؛ بايد از سالن بيرون بروي، دور بزني. از پله هاي پشت بالا بروي تا بتواني مديره را ملاقات كني.
نمي شد از سالن بيرون بروم. چون برگشتن به سالن مكافات داشت. ممكن نبود به سادگي داخل شد. و چمدان هايم را حداقل براي چندين ساعت ديگر از دست مي دادم. مردم همچنان دور نوار نقاله بودند. بيشتر عصبي شده بودند. همان چمدان هاي سابق، همچنان مي گشتند.باز هم رفتم پيش بچه هاي امور چمدان هاي گمشده. گفتم من نمي توانم از اين سالن بيرون بروم. چه كنم، چه جوري يك مسوول پيدا كنم؟ سر درددل آنها باز شد كه اين اتفاق بارها تكرار شده تقصير ما نيست تقصير مديريت است؛ همان مديريتي كه دست من به دامنش نمي رسيد. ديدم همچنان در اين مملكت هيچ كس تقصيري ندارد. هميشه تقصير كس ديگري است؛ چون به هر كس مراجعه مي كني آن قدر برايت درددل مي كند كه از مراجعه پشيمان مي شوي چون اين تو هستي كه بايد به او كمك كني، معلوم نيست چرا مسووليت مي پذيرند. در اين مملكت هيچ كس هيچ تقصيري نمي پذيرد. هيچ كس توضيح نمي دهد. همه مظلوم اند. تقصيرها به كسان ديگر و خارج از آنها مربوط است.
باز هم از همان پله ها بالا رفتم. اگر روي پله آخر مي ايستادم از زاويه يي عجيب مي توانستم بخشي از اتاق خانم مدير را ببينم.يكي از پنجره ها باز بود. در همان زاويه قرار گرفتم. خانم مدير داشت با تلفن حرف مي زد. آنقدر برايش دست تكان دادم تا بالاخره متوجه من شد. به او اشاره كردم كه بيايد. تلفنش را تمام كرد و آمد كنار همان پنجره باز. پرسيدم؛ چرا چمدان هاي ما نمي آيد؟ چرا چمدان هاي چند پرواز قاطي شده؟ چرا شماره پروازها از تابلو پاك شده؟ ما بايد چه كنيم؟ چرا... گفت درست مي شود. گفتم الان يك ساعت و نيم است كه منتظريم. سرگردانيم. گفت دارم پيگيري مي كنم. من كه عصبي تر از هميشه بودم كوله پشتي ام روي دوشم سنگيني مي كرد. گرمم شده بود. داد زدم، كار بدي كردم ولي داد زدم كه كار شما پيگيري نيست. انجام دادن است. او قهر كرد و رفت. همه سالن از آن پايين مرا نگاه مي كردند.

از عصبيت صدايم گرفته بود. در همين نوشته از آن خانم مدير به خاطر فريادم معذرت مي خواهم و اميدوارم كه او هم به خاطر بي نظمي و اغتشاش و تلف كردن وقت مسافر و به هم ريختن اعصاب مسافران و مستقبلين در دلش از ما معذرت بخواهد و نگويد مقصر اصلي مسوولان او هستند. مي توانست از بلندگوها اعلام كند چه مشكلي پيش آمده و مردم را به آرامش دعوت كند و عذر بخواهد، مثل خلبان هواپيما كه عذر خواست، اما بسياري از مسوولان ما نمي خواهند اعتراف كنند كه در دستگاه آنها اشكالي هست. سعي مي كنند اشكالات را مخفي كنند و يادشان مي رود كه مردم دچار همان اشكالات هستند و اشكالات را مي بينند و عذاب مي كشند. مثل همين خانم مديره كه از ما فرار مي كرد و نمي آمد به ما بگويد چه اشكالي به وجود آمده، فقط پيگيري مي كرد. آمدم پايين هيچ چيز تغييري نكرده بود فقط فضا متشنج تر شده بود. مسافران عصبي به جان هم افتاده بودند با هم دعوا مي كردند، بگو مگو مي كردند و زمان مي گذشت.

بالاخره گشايشي شد چمدان هاي ديگر هم آمدند. هجوم مسافران گسترده شد. هر كه قوي تر بود، جلوتر بود. حوصله هجوم نداشتم. صبر كردم تا دور نوار نقاله خلوت شد. من مانده بودم و چند تا پير زن. چمدان هايم را ديدم، برشان داشتم. در سالن گشتم و يك چرخ دستي پيدا كردم. دنبال مسافران رفتم كه از سالن خارج شوم. پشت دستگاه اشعه X غلغله بود. بايد همه چيز از اين دستگاه رد مي شد، كنترل مي شد، صف بود. طبق معمول، عده يي خارج از صف بودند و حمله مي كردند. چرخ هاي چرخ دستي ها روي پاهاي مسافران مي رفت، فضا پر از هجوم بود. آن طرف اشعه X چمدان ها به هم فشار مي آوردند. پر از دست بود كه دسته چمداني را بگيرد. دست ها همديگر را كنار مي زدند. چمدان ها به هم گير مي كردند. تلنبار مي شدند. پاي ما را له مي كردند تا بالاخره چمدان ها را برداشتم و كوله پشتي و لپ تاپم را نجات دادم و با چرخ دستي يي كه مرتب به يك طرف مي كشيد و رام نبود رفتم بيرون. صف بود. طولاني بود. لاي مستقبلين بود. لاي ماچ و بوسه هاي خسته و خواب آلود بود. خانمي كه مي خواست از مسافران اش فيلم بگيرد با دوربين روشن از همه فيلم مي گرفت. مرا كشف كرد. مسافرش را رها كرده بود. از لاي جمعيت از من چيزهايي مي پرسيد كه در فيلمش ضبط شود. من سعي مي كردم حالم بد نباشد. سعي مي كردم لبخند بزنم. چرخم را چند بار به پشت پاي مسافر جلويي زدم. از او چند بار معذرت خواستم. چرخ پشتي به پاهاي من خورد، زانوهايم خم شد... تا به بيرون برسم. تا به هواي آزاد برسم كه ديگر روشن شده بود چند تا عكس يادگاري هم گرفتم. با همان لبخندهاي زوركي كه از من مي خواستند.

حالا ديگر بيرون هستم. هواي خنك كمي آرامم مي كند. ساعت شش و نيم است. يك شماره از باجه تاكسي سرويس گرفتم. رفتم در نوبت تاكسي ايستادم. مدتي گذشت ديدم صف تكان نمي خورد. از جلويي پرسيدم شما هم منتظر تاكسي هستيد؟ خنديد و گفت بله ولي تاكسي يي وجود ندارد. تازه متوجه شدم كه صف هست ولي تاكسي نيست، برگشتم به باجه يي كه از آن شماره گرفته بودم. گفتم شما كه تاكسي نداريد. گفتند خواهد آمد... و هر دوشان آمدند بيرون و با من عكس يادگاري گرفتند. من نمي دانستم چه كنم. پرسيدم چقدر بايد صبر كنم. يكي شان گفت؛ شما همين جا بايست، يك كاريش مي كنم. ايستادم ... يكي از همكاران شان آمد، آدم باحال و لوطي مسلكي بود. مرا شناخت، حال و احوال كرد و گفت منتظر تاكسي هستي؟ گفتم بله. گفت از همين جا تكان نخور يك كاريش مي كنم و رفت. من همانجا ايستاده بودم و تكان نمي خوردم. و مسافران با چرخ دستي هاشان دنبال تاكسي بودند. سرگردان بودند، يك تاكسي آمد. همه ريختند سرش. من تكان نخوردم. راننده همه را كنار زد و گفت رزرو است... و رفت. من همان جا ايستاده بودم و تكان نمي خوردم. كنار يك ستون بودم. به آن تكيه دادم. جواني از پشت ستون آهسته مرا صدا زد مثل اينكه بخواهد جنس قاچاقي را رد كند. آهسته سلام عليك كرد و پرسيد مسيرتان كجاست؟

گفتم هفت تير. فكر كردم مسافركش شخصي است و مي خواهد با من چانه بزند. در همين لحظه همان مرد لوطي مسلكً باحال سر رسيد و به جوان گفت مرا برساند و خداحافظي كرد و رفت. همه مي دويدند ولي كاري انجام نمي شد. جوان تغيير حالت داد و گفت؛ مي خواستم بروم خانه چون بيست و چهار ساعت است كه نخوابيده ام... گفتم سر راه شما را هم برسانم. بالاخره عيدي ما را هم مي دهيد، فهميدم بايد بيشتر از نرخ مصوب تاكسي بدهم. نرخ مصوب دوازده هزار تومان است. اما در شرايط عادي. نه مثل الان كه تاكسي نيست. آهسته گفت برگرد داخل سالن. سوار آسانسور شو. چمدان هايت را ببر طبقه بالا. من آنجا مي بينمت. اينجا نمي توانم سوارت كنم. تاكسي را آن پشت پارك كرده ام. رفتم داخل. پشت آسانسور يك صف طولاني بود. دختر جواني با مادر و برادرش آمدند جلو. سلام و عليك كردند. برادرش از ما عكس گرفت. بعد خودش كنار من ايستاد و دوربينش را داد به خواهرش و او عكس گرفت. دختر تعريف كرد كه بازيگر است. چند تا كار تلويزيوني دارد. ولي چون در دنياي بازيگري همه چيز با پارتي بازي پيش مي رود، بازيگري را رها كرده است. صف پيش نمي رفت، مي گفتند آسانسور خراب است. بالاخره در آسانسور باز شد عده يي را بلعيد و در بسته شد. حساب كردم تا نوبت من شود حداقل نيم ساعتي طول مي كشد. دختر همچنان از روابط ناعادلانه بازيگري مي گفت. برادرش عكس مي گرفت و مادرش با مهرباني لبخند مي زد و صف تكان نمي خورد. راننده جوان آهسته آمد كنار من و در گوشي گفت؛ چمدان ها را از پله ها بيار بالا. من بالا پارك كرده ام... خودش كمك كرد و با هم چمدان ها را برديم بالا.

هر دو هن وهن مي زديم. كلي پله بود... بالاخره سوار شديم و راه افتاديم. گفت شما را قاچاقي سوار كردم. براي همين تاكسي را آوردم طبقه بالا. خوب به سلامتي در رفتيم. خب حال شما چطوره؟ كمي كه دورتر شديم براي من يك چاي نبات ريخت. گفت استكانش را تازه شسته است.او هم درد دل مي كرد... كه اين تاكسي ها 23 ميليون تومان است. با يكي شريك شده و خريده اند. 24 ساعت او كار مي كند و 24 ساعت شريكش. يك سي دي را در دستگاه پخش گذاشت. خواننده يي شروع كرد به خواندن. خنديد و گفت؛ آنقدر كه براي اين خواننده خدابيامرزي فرستاده براي پدرش نفرستاده. گفت در فرودگاه نمي توانيم از اين آهنگ ها گوش بدهيم. چون از اتومبيل هاي انتظامات ما را شنود مي كنند. يك در ميان سر من منت مي گذاشت كه نمي خواسته مسافر بزند اما مرا مي رساند... گفت راستي بنزين هم شد ليتري 400 تومان. ولي جلوي پمپ بنزين ها وانتي ها ايستاده اند و داد مي زنند مرگ بر گرانفروش و با كوپن هاشان بنزين را ليتري 350 مي فروشند و اگر چانه بزني 300 هم مي دهند... گفتم نمي دانم منظورشان شركت نفت است يا خودشان، چون خودشان هم بنزين صد توماني را به سه برابر قيمت مي فروشند. قبلاً خيلي چيزها قاچاق بود، حالا تاكسي فرودگاه و بنزين هم به آنها اضافه شده.

ادامه داد... شب هاي برفي اوضاع ناجور بود. براي يك تريپ 150 هزار تومان هم مي گرفتند. منظورش تاكسي هاي فرودگاه بود. پشت چراغ قرمزها كه مي ايستاد تقريباً خوابش مي برد. من به او مي گفتم چراغ سبز شده و او به كندي راه مي افتاد. مواظب بود تصادف نكند. مرتب از او سوال هاي صدمن يك غاز مي كردم كه بيدار بماند. بالاخره بيدار ماند و من رسيدم به در خانه ام.از فرودگاه تا خانه ام دقيقاً يك ساعت و 35 دقيقه طول كشيد. دو ساعت ونيم هواپيما تاخير داشت، دو ساعت تحويل چمدان ها تاخير داشتند و يك ساعت و نيم هم ترافيك. اگر هواپيما تاخير نداشت شايد زمان خلوت تري به فرودگاه مي رسيديم و چمدان ها قاطي نمي شد و اگر چمدان ها قاطي نمي شد شايد ساعت خلوت تري در شهر بوديم و دچار ترافيك نمي شديم. قديمي ها مي گفتند «اگر را كاشتيم خيار هم درنيامد.»جواب اين بي نظمي ها و شش ساعت تاخير را چه كسي بايد بدهد. شش ساعت تاخير ضرب در تعداد مسافران و مستقبلان رقم كمي نيست.

اينها گلايه هاي من ايراني است، نمي دانم خارجي هاي همسفر من چه خاطراتي را با خودشان سوغات مي برند.

 
UA-1860095-1