۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

بمب های شیمیایی، ریه های درد


شب گذشته در دانشکده پزشکی دانشگاه هاروارد سخنرانی بود. یکی از دوستان قدیم که دردوران دانشجویی هم آدم فعالی بود ازتهران آمده بود برای سخنرانی. وارد تالار که شدم شناختمش. دکتر سروش بود. به یاد سال 1369 افتادم که با همکلاسی های دانشکده پزشکی طرح غربالگری تب روماتونیدی را درقم اجرا کردیم. در مدت دو روز به قلب 185000 دانش آموز مدرسه گوش داده بودیم. مدیر آن برنامه دکتر سروش بود. حالا آمده بود به هاروارد تا از قربانیان جنگ بگوید. قربانیان بمب های شیمیایی که صدام برایمان حواله کرد. از تاریخچه استفاده از سلاح های شیمیایی گفت ازگاز خردل گفت از گاز اعصاب گفت از مظلومیت اهالی سردشت گفت از 12000 نفر جمعیت سردشت که در سال 1987 بمباران شیمیایی شدند و 8500 نفر در معرض سموم شیمیایی قرار گرفتندد گفت. از گرفتاری چشمی مجروحین شیمیایی و از درد ناشی از تنگی مجاری تنفسی و از کسانی گفت که بی صدا می میرند. میزبان برنامه علاوه بر دانشگاه هاروارد سازمان پزشکان با مسوولیت اجتماعی بود. سازمانی که درسال 1985 جایزه صلح نوبل گرفته است و برای گسترش صلح تلاش می کند. جلسه خیلی خوب بود. دانشجویان پزشکی با گوشه ای از مظلومیت ملت ما آشنا شدند. در حالی که در زمان جنگ 18 گزارش به شورای امنیت ملل متحد رفته بود ولی هیچ قطعنامه ای در جهت محکومیت استفاده عراق از سلاح های شیمیایی صادر نشده بود. واقعا شرم آور است. که دنیا چشم خود را بر بمباران شیمیایی شهروندان غیر نظامی بسته بود و آنقدر چشم ها را بسته نگه داشت که حلبچه هم بمباران شد. شهر سردشت بمباران شیمیایی شد در ساعت 4 بعدازظهر در یک روز تابستانی. یکی از قربانیان این بمباران هم به جلسه آمده بود او الان در کانادا زندگی می کند. سالی دوبار به لیزتراپی نیاز دارد تا مجاری تنفسی اش مجال نفس کشیدن پیدا کنند. قربانی دیگری که بچه کنگاور بود آمده بود. این معلم مدرسه هم در زمان جنگ شیمیایی شده است . به سختی نفس می کشید. در پس لبخندش غم عمیقی را می دیدم. هر روز در گوشه گوشه این خاک خوب مهربانی کسانی در اثر آلام جنگ می میرند. نسل ما می داند که جنگ چه هیولای پلیدی است باید صلح و دوستی را یک صدا فریاد زد. عکس از آقای علی فخارزاده

۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

روز زمین

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه

زنده باد مدیریت جامع کیفیت

مطلب ذیل به نقل ازآقای رضا کیانیان ازهنرمندان برجسته کشورمان است. لینک اصل مطلب را پیدا نکردم تا منبع اصلی را گزارش کنم . گزارش آشنایی است .

رضا كيانيان
صبح چند روز پيش، با 747 ايران اير وارد فرودگاه امام شدم.
قرار بود ساعت 2 بامداد برسيم، اما طبق معمول به علت نقص فني هواپيما، دو ساعت و نيم تاخير داشتيم. خلبان قبل از پرواز اين تاخير را اعلام كرد و عذر خواست. همه مسافران ايران اير وقتي كلمه نقص فني را مي شنوند اشهدشان را مي گويند و با اضطراب منتظر مي نشينند تا نقص برطرف شود. سرميهماندار كه خانم محترمي بود از من عذر خواست. گفتم اگر تاخير نداشت بايد تعجب مي كرديم. خنديد... بالاخره هواپيما پريد.در طول سفر با كادر پرواز كلي خوش و بش كرديم. بالاخره ساعت چهار و ربع بامداد هواپيما فرود آمد. خلبان يك ربع از تاخير را جبران كرده بود. همه رفتيم براي نشان دادن گذرنامه ها و مراسم گمركي و تحويل چمدان هامان. حالا ساعت چهار و نيم است.

تابلوي يكي از نقاله ها نام پرواز ما را نوشته بود. هر كس چرخ دستي يي برداشت و همه دور نقاله جمع شديم، چمدان ها آمدند. اما به جز يكي دو نفر چمداني برنداشتند. چمدان هاي من هم نبود. نقاله هي چرخيد و چرخيد و هم چنان همان چمدان ها چند بار چرخيدند و از جلوي ما رد شدند. همه تعجب كرده بوديم كه چرا چمدان جديدي نمي آيد. بالاخره چمدان هاي تازه آمدند. ولي باز هم كسي چيزي برنمي داشت. همهمه نارضايتي شروع شد. ديديم نام يك پرواز ديگر هم روي تابلوي بالاي نقاله نوشته شد. حجم مسافران زيادتر مي شد. هل دادن ها و فشارها و سرك كشيدن ها. حدود نيم ساعت گذشت. حالا ساعت پنج بود. همه عصبي شده بوديم. چمدان ها مي گشتند و از روي نقاله سرريز مي شدند. اما از چمدان هاي ما خبري نبود... كه بالاخره نام هر دو پرواز از روي صفحه پاك شد و نقاله ايستاد. فضا عصبي تر مي شد. من رفتم قسمت امور چمدان ها. دو نفر جوان كارمند هواپيمايي كشوري نشسته بودند. سلام و عليك كرديم و پرسيدم چرا چمدان هاي ما نمي آيند؟ چرا دو تا پرواز روي يك نقاله است؟ چرا اسامي پروازها پاك شدند؟ چرا نقاله ايستاد؟ چرا بايد اين قدر منتظر بمانيم؟ چرا كسي چيزي نمي گويد؟ كارمندان با خوشرويي ساختگي مي گفتند؛ مي رسند... مي رسند... از چيزي ناراحت بودند، اما سعي مي كردند به روي خودشان نياورند. باز هم پرسيدم. گفتند؛ اينجا مربوط به چمدان هاي گم شده است. نقاله ها به ما مربوط نمي شوند. بالاخره ماموري با يونيفورم هواپيمايي كشوري آمد و بي سيمي هم در دست داشت. فكر كردم آمده به ما توضيحي بدهد. اما رفت به همان قسمت امور چمدان هاي گمشده، از او پرسيدم چرا چمدان هاي ما نمي رسند. عصباني بود. خسته بود. گفت مدير قبلي را به خاطر همين بلبشو در تحويل چمدان ها عوض كردند. گفتم من بايد به چه كسي مراجعه كنم؟ بايد چه كنم؟ خودش به مدير جديد تلفن زد. چند بار كسي جواب نداد... تا بالاخره خانمي جواب داد، كه همان مدير تازه بود. مرد كه خسته بود، مي پرسيد؛ بالاخره وضعيت چمدان ها چه مي شود؟ طوري مي گفت كه معلوم بود، اين بلبشو تازگي ندارد، بحث كردند. داشت صدايشان بالا و بالاتر مي رفت. بالاخره مرد با عصبانيت گوشي را گذاشت. به من نگاه كرد و گفت؛ مي فرمايند پيگيري مي كنند، باز نقاله راه افتاد. بدون هيچ اسم و شماره پروازي روي تابلو. همان چمدان ها مي گشتند. مسافران خسته تر بودند. عصبي تر بودند. مستقبلين هم كه از ساعت 2 بامداد منتظر مسافران شان بودند، خسته و عصبي بودند. مسافران مي رفتند پشت شيشه ها و به استقبال كننده هاشان با فرياد توضيح مي دادند كه پرواز تاخير داشته... كه چمدان هاشان هنوز نرسيده و استقبال كنندگان با گل هايي كه در دست داشتند و داشت مي پلاسيد، نمي شنيدند، مسافران باز بلندتر فرياد مي زدند تا صداها شايد از شيشه ها عبور كند. به مامور بي سيم به دست گفتم بايد به چه كسي مراجعه كنم؟ گفت بيا تو و شكايت بنويس. رفتم تو و آنها فرم شكايت را پيدا نكردند. گفت از بس شكايت نوشته شده فرم ها تمام شده اند، گفتم به چه كسي مراجعه كنم؟ گفت به همين خانم مديره. گفتم اتاق شان كجاست؟ اتاقي را در طبقه بالا نشانم داد كه چراغ هايش روشن بود. رفتم طبقه بالا. اما در اتاق بسته بود، قفل بود و جلويش يك رديف صندلي چيده شده بود. پنجره هاي روشن اتاق از طبقه پايين ديده مي شد. مشرف به پايين بود. اما وقتي به طبقه بالا مي رسيدي پنجره يي نبود، فقط يك ديوار بود و دري كه قفل بود، با حصاري از سري صندلي هاي به هم پيوسته. آمدم پايين. پرسيدم راه رفتن به اتاق خانم مدير از كجاست؟ يكي شان گفت؛ بايد از سالن بيرون بروي، دور بزني. از پله هاي پشت بالا بروي تا بتواني مديره را ملاقات كني.
نمي شد از سالن بيرون بروم. چون برگشتن به سالن مكافات داشت. ممكن نبود به سادگي داخل شد. و چمدان هايم را حداقل براي چندين ساعت ديگر از دست مي دادم. مردم همچنان دور نوار نقاله بودند. بيشتر عصبي شده بودند. همان چمدان هاي سابق، همچنان مي گشتند.باز هم رفتم پيش بچه هاي امور چمدان هاي گمشده. گفتم من نمي توانم از اين سالن بيرون بروم. چه كنم، چه جوري يك مسوول پيدا كنم؟ سر درددل آنها باز شد كه اين اتفاق بارها تكرار شده تقصير ما نيست تقصير مديريت است؛ همان مديريتي كه دست من به دامنش نمي رسيد. ديدم همچنان در اين مملكت هيچ كس تقصيري ندارد. هميشه تقصير كس ديگري است؛ چون به هر كس مراجعه مي كني آن قدر برايت درددل مي كند كه از مراجعه پشيمان مي شوي چون اين تو هستي كه بايد به او كمك كني، معلوم نيست چرا مسووليت مي پذيرند. در اين مملكت هيچ كس هيچ تقصيري نمي پذيرد. هيچ كس توضيح نمي دهد. همه مظلوم اند. تقصيرها به كسان ديگر و خارج از آنها مربوط است.
باز هم از همان پله ها بالا رفتم. اگر روي پله آخر مي ايستادم از زاويه يي عجيب مي توانستم بخشي از اتاق خانم مدير را ببينم.يكي از پنجره ها باز بود. در همان زاويه قرار گرفتم. خانم مدير داشت با تلفن حرف مي زد. آنقدر برايش دست تكان دادم تا بالاخره متوجه من شد. به او اشاره كردم كه بيايد. تلفنش را تمام كرد و آمد كنار همان پنجره باز. پرسيدم؛ چرا چمدان هاي ما نمي آيد؟ چرا چمدان هاي چند پرواز قاطي شده؟ چرا شماره پروازها از تابلو پاك شده؟ ما بايد چه كنيم؟ چرا... گفت درست مي شود. گفتم الان يك ساعت و نيم است كه منتظريم. سرگردانيم. گفت دارم پيگيري مي كنم. من كه عصبي تر از هميشه بودم كوله پشتي ام روي دوشم سنگيني مي كرد. گرمم شده بود. داد زدم، كار بدي كردم ولي داد زدم كه كار شما پيگيري نيست. انجام دادن است. او قهر كرد و رفت. همه سالن از آن پايين مرا نگاه مي كردند.

از عصبيت صدايم گرفته بود. در همين نوشته از آن خانم مدير به خاطر فريادم معذرت مي خواهم و اميدوارم كه او هم به خاطر بي نظمي و اغتشاش و تلف كردن وقت مسافر و به هم ريختن اعصاب مسافران و مستقبلين در دلش از ما معذرت بخواهد و نگويد مقصر اصلي مسوولان او هستند. مي توانست از بلندگوها اعلام كند چه مشكلي پيش آمده و مردم را به آرامش دعوت كند و عذر بخواهد، مثل خلبان هواپيما كه عذر خواست، اما بسياري از مسوولان ما نمي خواهند اعتراف كنند كه در دستگاه آنها اشكالي هست. سعي مي كنند اشكالات را مخفي كنند و يادشان مي رود كه مردم دچار همان اشكالات هستند و اشكالات را مي بينند و عذاب مي كشند. مثل همين خانم مديره كه از ما فرار مي كرد و نمي آمد به ما بگويد چه اشكالي به وجود آمده، فقط پيگيري مي كرد. آمدم پايين هيچ چيز تغييري نكرده بود فقط فضا متشنج تر شده بود. مسافران عصبي به جان هم افتاده بودند با هم دعوا مي كردند، بگو مگو مي كردند و زمان مي گذشت.

بالاخره گشايشي شد چمدان هاي ديگر هم آمدند. هجوم مسافران گسترده شد. هر كه قوي تر بود، جلوتر بود. حوصله هجوم نداشتم. صبر كردم تا دور نوار نقاله خلوت شد. من مانده بودم و چند تا پير زن. چمدان هايم را ديدم، برشان داشتم. در سالن گشتم و يك چرخ دستي پيدا كردم. دنبال مسافران رفتم كه از سالن خارج شوم. پشت دستگاه اشعه X غلغله بود. بايد همه چيز از اين دستگاه رد مي شد، كنترل مي شد، صف بود. طبق معمول، عده يي خارج از صف بودند و حمله مي كردند. چرخ هاي چرخ دستي ها روي پاهاي مسافران مي رفت، فضا پر از هجوم بود. آن طرف اشعه X چمدان ها به هم فشار مي آوردند. پر از دست بود كه دسته چمداني را بگيرد. دست ها همديگر را كنار مي زدند. چمدان ها به هم گير مي كردند. تلنبار مي شدند. پاي ما را له مي كردند تا بالاخره چمدان ها را برداشتم و كوله پشتي و لپ تاپم را نجات دادم و با چرخ دستي يي كه مرتب به يك طرف مي كشيد و رام نبود رفتم بيرون. صف بود. طولاني بود. لاي مستقبلين بود. لاي ماچ و بوسه هاي خسته و خواب آلود بود. خانمي كه مي خواست از مسافران اش فيلم بگيرد با دوربين روشن از همه فيلم مي گرفت. مرا كشف كرد. مسافرش را رها كرده بود. از لاي جمعيت از من چيزهايي مي پرسيد كه در فيلمش ضبط شود. من سعي مي كردم حالم بد نباشد. سعي مي كردم لبخند بزنم. چرخم را چند بار به پشت پاي مسافر جلويي زدم. از او چند بار معذرت خواستم. چرخ پشتي به پاهاي من خورد، زانوهايم خم شد... تا به بيرون برسم. تا به هواي آزاد برسم كه ديگر روشن شده بود چند تا عكس يادگاري هم گرفتم. با همان لبخندهاي زوركي كه از من مي خواستند.

حالا ديگر بيرون هستم. هواي خنك كمي آرامم مي كند. ساعت شش و نيم است. يك شماره از باجه تاكسي سرويس گرفتم. رفتم در نوبت تاكسي ايستادم. مدتي گذشت ديدم صف تكان نمي خورد. از جلويي پرسيدم شما هم منتظر تاكسي هستيد؟ خنديد و گفت بله ولي تاكسي يي وجود ندارد. تازه متوجه شدم كه صف هست ولي تاكسي نيست، برگشتم به باجه يي كه از آن شماره گرفته بودم. گفتم شما كه تاكسي نداريد. گفتند خواهد آمد... و هر دوشان آمدند بيرون و با من عكس يادگاري گرفتند. من نمي دانستم چه كنم. پرسيدم چقدر بايد صبر كنم. يكي شان گفت؛ شما همين جا بايست، يك كاريش مي كنم. ايستادم ... يكي از همكاران شان آمد، آدم باحال و لوطي مسلكي بود. مرا شناخت، حال و احوال كرد و گفت منتظر تاكسي هستي؟ گفتم بله. گفت از همين جا تكان نخور يك كاريش مي كنم و رفت. من همانجا ايستاده بودم و تكان نمي خوردم. و مسافران با چرخ دستي هاشان دنبال تاكسي بودند. سرگردان بودند، يك تاكسي آمد. همه ريختند سرش. من تكان نخوردم. راننده همه را كنار زد و گفت رزرو است... و رفت. من همان جا ايستاده بودم و تكان نمي خوردم. كنار يك ستون بودم. به آن تكيه دادم. جواني از پشت ستون آهسته مرا صدا زد مثل اينكه بخواهد جنس قاچاقي را رد كند. آهسته سلام عليك كرد و پرسيد مسيرتان كجاست؟

گفتم هفت تير. فكر كردم مسافركش شخصي است و مي خواهد با من چانه بزند. در همين لحظه همان مرد لوطي مسلكً باحال سر رسيد و به جوان گفت مرا برساند و خداحافظي كرد و رفت. همه مي دويدند ولي كاري انجام نمي شد. جوان تغيير حالت داد و گفت؛ مي خواستم بروم خانه چون بيست و چهار ساعت است كه نخوابيده ام... گفتم سر راه شما را هم برسانم. بالاخره عيدي ما را هم مي دهيد، فهميدم بايد بيشتر از نرخ مصوب تاكسي بدهم. نرخ مصوب دوازده هزار تومان است. اما در شرايط عادي. نه مثل الان كه تاكسي نيست. آهسته گفت برگرد داخل سالن. سوار آسانسور شو. چمدان هايت را ببر طبقه بالا. من آنجا مي بينمت. اينجا نمي توانم سوارت كنم. تاكسي را آن پشت پارك كرده ام. رفتم داخل. پشت آسانسور يك صف طولاني بود. دختر جواني با مادر و برادرش آمدند جلو. سلام و عليك كردند. برادرش از ما عكس گرفت. بعد خودش كنار من ايستاد و دوربينش را داد به خواهرش و او عكس گرفت. دختر تعريف كرد كه بازيگر است. چند تا كار تلويزيوني دارد. ولي چون در دنياي بازيگري همه چيز با پارتي بازي پيش مي رود، بازيگري را رها كرده است. صف پيش نمي رفت، مي گفتند آسانسور خراب است. بالاخره در آسانسور باز شد عده يي را بلعيد و در بسته شد. حساب كردم تا نوبت من شود حداقل نيم ساعتي طول مي كشد. دختر همچنان از روابط ناعادلانه بازيگري مي گفت. برادرش عكس مي گرفت و مادرش با مهرباني لبخند مي زد و صف تكان نمي خورد. راننده جوان آهسته آمد كنار من و در گوشي گفت؛ چمدان ها را از پله ها بيار بالا. من بالا پارك كرده ام... خودش كمك كرد و با هم چمدان ها را برديم بالا.

هر دو هن وهن مي زديم. كلي پله بود... بالاخره سوار شديم و راه افتاديم. گفت شما را قاچاقي سوار كردم. براي همين تاكسي را آوردم طبقه بالا. خوب به سلامتي در رفتيم. خب حال شما چطوره؟ كمي كه دورتر شديم براي من يك چاي نبات ريخت. گفت استكانش را تازه شسته است.او هم درد دل مي كرد... كه اين تاكسي ها 23 ميليون تومان است. با يكي شريك شده و خريده اند. 24 ساعت او كار مي كند و 24 ساعت شريكش. يك سي دي را در دستگاه پخش گذاشت. خواننده يي شروع كرد به خواندن. خنديد و گفت؛ آنقدر كه براي اين خواننده خدابيامرزي فرستاده براي پدرش نفرستاده. گفت در فرودگاه نمي توانيم از اين آهنگ ها گوش بدهيم. چون از اتومبيل هاي انتظامات ما را شنود مي كنند. يك در ميان سر من منت مي گذاشت كه نمي خواسته مسافر بزند اما مرا مي رساند... گفت راستي بنزين هم شد ليتري 400 تومان. ولي جلوي پمپ بنزين ها وانتي ها ايستاده اند و داد مي زنند مرگ بر گرانفروش و با كوپن هاشان بنزين را ليتري 350 مي فروشند و اگر چانه بزني 300 هم مي دهند... گفتم نمي دانم منظورشان شركت نفت است يا خودشان، چون خودشان هم بنزين صد توماني را به سه برابر قيمت مي فروشند. قبلاً خيلي چيزها قاچاق بود، حالا تاكسي فرودگاه و بنزين هم به آنها اضافه شده.

ادامه داد... شب هاي برفي اوضاع ناجور بود. براي يك تريپ 150 هزار تومان هم مي گرفتند. منظورش تاكسي هاي فرودگاه بود. پشت چراغ قرمزها كه مي ايستاد تقريباً خوابش مي برد. من به او مي گفتم چراغ سبز شده و او به كندي راه مي افتاد. مواظب بود تصادف نكند. مرتب از او سوال هاي صدمن يك غاز مي كردم كه بيدار بماند. بالاخره بيدار ماند و من رسيدم به در خانه ام.از فرودگاه تا خانه ام دقيقاً يك ساعت و 35 دقيقه طول كشيد. دو ساعت ونيم هواپيما تاخير داشت، دو ساعت تحويل چمدان ها تاخير داشتند و يك ساعت و نيم هم ترافيك. اگر هواپيما تاخير نداشت شايد زمان خلوت تري به فرودگاه مي رسيديم و چمدان ها قاطي نمي شد و اگر چمدان ها قاطي نمي شد شايد ساعت خلوت تري در شهر بوديم و دچار ترافيك نمي شديم. قديمي ها مي گفتند «اگر را كاشتيم خيار هم درنيامد.»جواب اين بي نظمي ها و شش ساعت تاخير را چه كسي بايد بدهد. شش ساعت تاخير ضرب در تعداد مسافران و مستقبلان رقم كمي نيست.

اينها گلايه هاي من ايراني است، نمي دانم خارجي هاي همسفر من چه خاطراتي را با خودشان سوغات مي برند.

حساس سازي افکار عمومي يا حساسيت زدايي



ابوالفضل وطن پرستہ

«... ناتانائيل، چه وقت همه کتاب ها را خواهيم سوزاند؟...» آندره ژيد/ مائده هاي زميني

زماني در يکي از يادداشت هاي نشريه صلح سبز گفته بودم که ضعف در حوزه هاي نظري محيط زيست يکي از مشکلات اساسي پيش روي فعالان اين حوزه است. در دوره زماني دهه هفتاد که توجه به محيط زيست به عنوان يک موضوع اجتماعي تازه، حساسيت هاي زيادي را در بين فعالان اجتماعي برانگيخته بود، شايد اين دغدغه تا حدي قابل دفاع بود. اما به نظر مي رسد اندک فعالان اين عرصه، بي آنکه قدم مهمي در توليد دانش برداشته باشند، نوشتن پراکنده درباره بحران محيط زيست را تنها وظيفه خود فرض کرده اند و اسير حرف زدن هاي بي پاياني شده اند (شده ايم).

در هر مناسبتي، همچون روز زمين، کار مهمي که همگي منتظر آن هستيم، نوشته هايي انباشته از اطلاعات است1 (که عموماً در توليد آنها نقشي نداشته ايم) اطلاعاتي درباره خطراتي که زمين را تهديد مي کنند و ابراز نگراني هايي پر از سوز و گداز....

پرسش اين است؛ طرح چندباره و تکراري خطراتي که محيط زيست را تهديد مي کند در فضايي که هيچ برنامه اقدام قابل قبولي، نه در بخش هاي مرتبط با دولت و نه از سوي جامعه مدني وجود ندارد، کار درستي است يا نه؟ پرسش را اندکي گسترش مي دهم؛

نهاد هاي جامعه مدني به عنوان مجراي ظهور مشارکت مردم در عرصه هاي اجتماعي، طي چند سال اخير نحيف و نحيف تر شده اند و تنها شبحي از حضور سازمان يافته مردم در اين عرصه ها به چشم مي خورد. يک دليل مهم آن اين است که کارگزاران اين چند ساله مردم را در شکل توده وار و بي شکلش به مردم در هيئت سازمان ها و نهاد ها بيشتر ترجيح مي دهند. و دليل مهم تر آن، به اعتقاد من، آسيب هاي دروني اين نهاد ها بوده است. بخش هاي دولتي متولي محيط زيست نيز در اين چند ساله به تدريج از آنچه بوده اند، نيز ضعيف تر شده اند و در تعامل با ساير بخش ها، در اکثر موارد بازنده نهايي اختلاف ها بوده اند. نه توانسته اند از حريم مناطق حفاظت شده دفاع جانانه يي کنند و نه توانسته اند برنامه هايي اصولي براي کاهش سرعت آلودگي هاي خاک و هوا و تخريب هاي گسترده ارائه کنند. يک کلام، مجريان خوبي براي اصل پنجاهم قانون اساسي نبوده اند. تعداد فراواني از تالاب هاي کشور در فهرست مونترو قرار دارند؛ پرندگان مهاجري که هزاران سال در کوچ هاي فصلي خود ميهمان اين سرزمين بوده اند، در نمک زاري به نام بختگان خفه مي شوند و طرح جاده گرمابدر به نور شريان هاي اصلي منابع آبي کلانشهر تهران را تهديد مي کند و منطقه منحصر به فرد البرز مرکزي در معرض نابودي قرار مي گيرد (آن هم به احتمال زياد به وسوسه اندک کساني که بوي پول را از زمين هاي اين منطقه استشمام کرده اند) و در همان حال متولي دولتي محيط زيست به اهالي محيط زيست توصيه مي کند که خيلي خودشان را اذيت نکنند و نگران نباشند و به پيشنهاد ايشان، براي گسترش فرهنگ محيط زيست به دانش آموزان مدارس، فوايد مصرف عرقيات گياهي را آموزش دهند، پرسشي که طرح کردم اين است؛ آيا در فضايي اين همه بي کار و سرزمين هايي رها شده در دستان دلالان زمين و سودجويان آب و خاک، نوشته هاي گاه به گاه کپي شده يي که به مردم يادآوري مي کنند زمين در حال تخريب است و اوضاع خيلي خراب است و چه و چه... بيش از آنکه کار مفيدي بکند آيا به کار حساسيت زدايي از افکار عمومي درباره محيط زيست منجر نخواهد شد؟ آيا اين بيانيه هاي هرازچند گاهي و کم خواننده به مانند واکسن هاي ضعيف شده يي که در مقادير اندک و در بازه هاي زماني (مثل روز زمين و روز کوهستان) به بدن جامعه تزريق مي شوند، جامعه را در برابر احساس واقعي و تحريک شده نسبت به بحراني که هر روز ابعاد آن وسيع تر مي شود، حساسيت زدايي نمي کند؟به گمان من، در شرايطي که کاري قوي و پرانرژي در زمينه هشدار دادن از سوي هيچ کس، نه مردم و نه دولت، صورت نمي گيرد، ارسال پيامک هاي کم اثر شايد منجر به بلايي شود که برخي از علائم آن قابل مشاهده است. مردمي که از کنار نگراني هاي دغدغه مندان محيط زيست با لبخندي مي گذرند، باور نمي کنند که ما سرزميني در معرض بيابان زايي و بي آبي هستيم، باور نمي کنند که انفجار جمعيت تمام برنامه هاي توسعه را به چالش خواهد کشيد، باور نمي کنند که ريه هاي کودکان شان در هواي آلوده شهر ها پر از اکسيژن مرگ است... به باور من آنچه از ادبيات و نوشتار نياز داريم در حدي که کار ما را به پيش ببرد فراهم آمده است، ما به برنامه هاي اقدام اساسي نياز داريم؛ برنامه هايي نه الزاماً بسيار بزرگ، اما آن چنان که به خود ما (به مثابه يک فرد يا يک گروه کوچک محلي يا يک سازمان ملي) ثابت کند که در وسط سرزمين ايستاده ايم تا سر درختي را نبرند. تا تالابي را نخشکانند و پرنده يي را از سر انگشتان طبيعت نپرانند. آن گاه اگر به نوشتن دغدغه هايمان بپردازيم، شايد مردمان سرزمين باورمان کنند.

ہ پزشک، فعال محيط زيست

پي نوشت؛------------------------

1- البته اين موضوع که رسانه هاي نوشتاري تنها فضاي طرح برخي دغدغه ها هستند، نبايد فراموش شود.


روزنامه اعتماد

۱۳۸۷ فروردین ۲۶, دوشنبه

زنده باد خشکسالی، بی آبی، و گرسنگی

آقا یکی که سواد کشاورزی داره لطفا حرف های وزیر محترم کشاورزی رو ترجمه کنه. ما که نفهمیدیم منظور ایشون چیه ؟ ما توی هر درو دهاتی که بودیم می دیدیم وقتی خشکسالی می شد کشاورزان و دام داران زانوی غم بغل می گرفتند و دعا می کردند که بارون بباره . آقای وزیر محترم گفته اند که (به نقل از دنيای اقتصاد) :
در کشور اجباري براي کشت نداريم و کشاورز خودش نوع کشت را انتخاب مي‌کند، لذا با سيستم تشويقي و ترويجي مي‌توانيم الگوي کشت را در کشور اجرا کنيم. به گزارش ايسنا، محمدرضا اسكندري گفت: شرايط خشکسالي را بايد به فال نيک گرفت؛ چرا که در اين شرايط و با توجه به کمبود آب در برخي از کشت‌ها محدوديت قائل خواهيم شد. وي اظهار کرد: الگوي کشت بر اساس توانايي‌ها و ظرفيت‌هاي هر استان تعيين شده است و براي اجراي الگوي کشت يارانه‌ها را به اين سمت هدايت خواهيم کرد.

۱۳۸۷ فروردین ۲۲, پنجشنبه

چيتا سريعترين دونده جهان





چيتا سريعترين دونده جهانه نکته جالب در اين عکس ها اينه که چيتا فقط قصد داره شکار کردن رو به بچه هاش نشون بده و آهو رو نميکشه

۱۳۸۷ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

آشنایی با گنجور




گنجور مجموعه‌ای تحت وب از آثار سخنسرایان پارسی‌گو است که با استفاده از آن می‌توان ضمن مرور به تفکیک نام شاعر و نام آثار او، در بین آثار جستجو کرد. این مجموعه در حال حاضر به کمک نرم‌افزار مدیریت محتوای وردپرس کار می‌کند.

این مجموعه پیش‌تر به عنوان زیرمجموعه‌ای از سایت شخصی راه‌انداز اولیه‌ی آن و با استفاده از اطلاعات استخراج شده از نرم‌افزار «درج» راه‌اندازی شده بود (اینجا، اینجا و اینجا را ببینید). اما از آنجا که نرم‌افزار درج یک نرم‌افزار تجاری و تحت حمایت قانون حمایت از مؤلفین و مصنفین بود تصمیم گرفته شد تا از یک مجموعه‌ی رایگان و آزاد به نام ری‌را به عنوان منبع اولیه‌ی آثار استفاده شود که با انتقال به دامنه‌ی گنجور نقطه نت این امر محقق گردید و هم‌اکنون منبع تمامی آثار موجود در این مجموعه ری‌را ست.

نقاشی کشیدن فیل

این آقا یا خانوم فیله نقاشی می کشه. باید ببینید. هزگز نقاشی کشیدن فیل را ندیده بودم.

۱۳۸۷ فروردین ۱۸, یکشنبه

امتحان دارم

پانزدهم خرداد ماه سال جاری امتحان جامع دوره دکتری بهداشت بین المللی دارم. غرض از این امتحان این است که مطمئن شوند دانشجویان به حدی از بینش، دانش و مهارت رسیده اند و شایسته ی ورود به دنیای پژوهش هستند و می توانند برای مشکلات پیچیده دنیای امروز در رشته سلامت راه حل های جامع ارایه دهند.

امتحان ما 12 روز طول می کشد. روز پنجشنبه راس ساعت 12 ظهر از طریق ای میل سوال امتحانی به دانشجو ارسال می شود. سوال از این قرار است . فرض کنید شما مشاور وزیر بهداشت یک کشور در حال توسعه هستید ( کشور را خودتان انتخاب کنید) مشکل بهداشتی ایکس را در این کشور مطالعه کنید یک برنامه قابل انجام ارایه دهید برای برنامه اتان یک برنامه ارزیابی بنویسید. شما 4 روز وقت دارید که این کارها را انجام دهید. یعنی یک نیازسنجی، ارایه پروژه و نوشتن برنامه ارزیابی . معنی این حرف اینست که روز دوشنبه راس ساعت 12 ظهر باید یک سند حداقل 25 صفحه ای ارایه دهید. شما این سند را به اعضای کمیته امتحان که استادانی از دپارتمان های مختلفند ای میل می کنید. ازظهر دوشنبه تا ظهر سه شنبه وقت دارید که یک سند سیاست بنویسید. سند سیاست را خطاب به وزیر بهداشت می نویسید و درآن موضوع را توضیح می دهید و توصیه هایتان را فهرست می کنید . این سند را روز سه شنبه ظهر مجددا به اعضا ی کمیته امتحان ارسال می کنید . از ظهر سه شنبه تا بعدازظهر سه شنبه هفته آینده وقت دارید که یک پرزنتیشن درست کنید و آماده شوید برای دفاع از پروژه پیشنهادیتان . این پرزنتیشن را برای اعضا ی کمیته امتحان ارایه می دهید. ارایه مطلب شما 20 دقیقه خواهد بود و بعد به مدت 2-3 ساعت به سوالات اعضای کمیته جواب می دهید. اگر قبول شوید همان بعدازظهر به شما اطلاع خواهند داد . معمولا 50 درصد دانشجویان رد می شوند. شما 4 ماه فرصت خواهید داشت که خودتان را برای امتحان بعدی آماده کنید.

برنامه من.

مشکل ایکس معلوم نیست که چه مشکل بهداشتی خواهد بود. بنابراین 21 مشکل را انتخاب کرده ام و از همین الان درحال تهیه داده ها و مقالات در مورد این مشکلات هستم. کشور مورد علاقه من دردنیای درحال توسعه ایران است. ضمن اینکه سند سیاستی که طرا حی می شو د باتوجه به شناخت شما از وضعیت اجتماعی ، اقتصادی و سیاسی کشور تهیه خواهد شد.

بعداز تهیه مستندات درمورد هر مشکل بهداشتی یک کتابخانه ازاین مقالات و داده ها در برنامه اند نوت Endnote درست می کنم .

پروفایل ایران، مثل جمعیت ، وضعیت اقتصادی، شاخص های بهداشتی و غیره راهم در هفته آینده خواهم نوشت . این پروفایل برای هرکدام از مشکلات با مختصری تغییر قابل استفاده است.

بزرگترین مشکل من این است که متاسفانه اطلاعات مربوط به داده های آماری بهداشتی به تفکیک استان ها در دسترس عموم نیست. جمهوری اسلامی ایران یکی از کامل ترین مجموعه های داده های بهداشتی را در منطقه شرق مدیترانه داردو متخصصین ایرانی بدون هیچگونه تردیدی بهترین های منطقه هستند. سیستم شبکه بهداشت ایران یکی از قوی ترین ها در جهان درحال توسعه است ولی با کمال تاثر در زمینه ارایه داده به عموم ( این داده ها با پول بیت المال تولید شده و مال عموم است) بسیار خسیس است . با بسیاری از مدیران پروژه های ملی در زمینه بهداشت و سلامت تماس گرفته ام وبا کمال شگفتی تنها تعداد انگشت شماری پاسخم را داده اند. داده های آماری تولید شده ارث پدر ما نیست برای بهبود وضع موجود است ولی برخی از کسانی که برحسب تصادف مسوول جایی شده اند داده های عمومی را ( که با هزینه بیت المال تولید شد ه) چون مایملک شخصی شان چهار چنگولی چسبیده اند. به هرحال یک متخصص بهداشت بین المللی شانس این را دارد که در 192 کشور جهان فعالیت کند. بدیهی است نخستین کشور مورد علاقه سرزمین مادری است ولی درصورت عدم امکان همکاری در سرزمین مادری، دروازه ی بسیاری از کشورهای منطقه به روی متخصصینی که از دانشگاه های معتبر جهان می آیند باز است.

به هرحال تا دوماه آینده مجموعه ای از داده های مربوط به کشور را تا حد توان جمع آوری خواهم کرد. و تا جایی که بتوانم خودم را برای این آزمون سخت آماده خواهم کرد.

ز آتش برون آمد آزاد مرد

لبان پر زخنده، و رخ همچو ورد


چنان آمد اسب و قبای سوار

که گفتی سمن داشت اندر کنار


چو بخشایش پاک یزدان بود

دم آتش و باد یکسان بود


همی داد مژده یکی را دگر

که بخشود بر بیگنه، دادگر


چو پیش پدر شد سیاوخش پاک

نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک


فرود آمد از اسب کاووس شاه

پیاده سپهبد پیاده سپاه


سیاوخش را تنگ در بر گرفت

ز کردار بد پوزش اندر گرفت

۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعه

۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه

زاویه دیگری از جشن بزرگ نوروزی ایرانیان در نیویورک

جمعیت یک صدا فریاد می زد ایران ایران، مادیسون اونیو پربود ازایرانیانی که با افتخار نام کشورشان را فریاد می زدند. کودکان از بزرگترها درمورد آیین ها می پرسیدند. حاجی فیروز عمونوروز، هفت سین واین همه سبزه. دخترم می گفت یعنی هر شهری یک لیتل دنس دارد. گفتم معلومه که دارد ایران کشور بزرگی است ما هزاران سال است که درفلات ایران زندگی می کنیم.. دراین فلات اشک ها ریخته ایم ، شادی کرده ایم ، زاری کرده ایم و رقصیده ایم. ما ایرانی هستیم . کرد هستیم لر هستیم بلوچ هستیم سیستانی هستیم عرب هستیم گیلک هستیم مازنی هستیم تالشی هستیم ترکمن هستیم اصفهانی هستیم بندری هستیم و البته همه امان ایرانی هستیم.

همه چیزش خوب بود این جشن نوروزی تنها نکته ای که پاسخی برای آن نداشتم اشکال مختلف پرچم بود. البته که همه ی انواع پرچم ها سه رنگ بودند ولی هرکدام شکلی داشتند و البته که صاحبان پرچم ها پرچم شان را پرچم ایران می دانستند.
پرچم نشانه ای است که می توان آن را لوگوی ملت پنداشت وبه عنوان مثال در مناسبت های رسمی مثل پیروزی در مسابقات ورزشی درسایر کشورها برافراشته می شود. پرچم ها درطول زمان تغییر می کنند. ملت ها تغییر را می پذیرند. پرچم یک قرارداد است. پرچم شاخص همبستگی ملت ها است . چند رقم پرچم هیچ چیزی را نشان نمی دهد به باور من تنها چیزی را که نشان می دهد شکاف های عمیق میان یک ملت است. ولی ما چند رقم لوگو داریم که نمی دانستم چگونه این موضوع را برای دخترم توضیح دهم. مردی پرچم می فروخت جالب اینکه این مرد نیویورکی فروشنده انواع و اقسام پرچم های ایرانی بود سه رنگ ساده ٍ ، سه رنگ شیر و خورشید داربا شیرو خورشید کوچک، پرچم شیرو خورشید دار با شیرو خورشید درشت، پرچم با نشان جمهوری اسلامی .

و این جماعت ایرانی هرکدام یکی از این انواع را حمل می کردند. عجب جامعه عجیب و غریبی . تا کنون ملیت های زیادی رادیده ام ولی هرگز با چنین مشکلی روبرو نشده ام .
اول صبح آقایی با عصبانیت با پرچم فروش دعوا کرد و به او گفت حق نداری پرچم با نشان جمهوری اسلامی بفروشی ، پرچم فروش ترسیده بود می گفت به خدا من نمی دانستم این پرچم ایران نیست . مرد عصبانی رفت. با پرچم فروش صحبت کردم گفتم نترس ایرانی ها دارای سلایق مختلفی هستند تو می توانی جنست را بفروشی. خیال می کنم توهین به پرچم کنونی کشور توهین به همه ملتی است که زیر این پرچم زندگی می کنند. توهین به مرزبانانی است که زیر این پرچم از مرزهای ملک پاسداری می کنند. توهین به پرچم کنونی کشور توهین به همه دلاورانی است که زیر این پرچم ازخاک سرزمین پاسداری کردند. البته ما وظیفه داریم که ازپرچم های قبلی کشورمان هم به نیکی یاد کنیم و پاسدارآن باشیم .چرا که پرچم نشان ملت است و گویای دورانی از حیات یک ملت است ولی اگر با دولتی مشکل داریم دلیل نمی شود که به پرچم های قبلی یا فعلی کشورمان توهین کنیم. فکر می کنم این شکاف پرچمی میان ملت ایران آه ملت هایی است که درخیابان های تهران پرچم هایشان را آتش می زنیم تا زمانی که رسانه های کشور پرچم ها را نشان دولتها می دانند نه ملت ها و مثلا براحتی نظاره گر سوزاندن پرچم ملت 300 میلیونی آمریکا هستند بر مردمانی که پرچم را نشان دولت می دانند نه ملت نمی توان خرده ای گرفت. ازماست که برماست





. . .

۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

جشن نوروزی ایرانیان در نیویورک




















مطالب مرتبط:

.

پمپ بنزین تلویزیون دار



آمریکایی ها عاشق تلویزیون هستند. البته بیشتر آمریکایی ها. در اینجا دوستانی دارم که در منزلشان تلویزیون ندارند. این دوستان اعتقاد دارند که تلویزیون خوراک فکری مناسبی برای فرزندانشان ندارد. اگر هم تلویزیون داشته باشند تلویزیون کابلی ندارند. شب گذشته در یک پمپ بنزین برای نخستین بار پمپ هایی را دیدم که تلویزیون داشتند. یعنی برای چند دقیقه که سرگرم بنزین زدن هستید می توانید به تماشای تلویزیون ادامه دهید و البته با تبلیغات کالاهای مصرفی بمباران شوید.

 
UA-1860095-1