دراینجا که هستیم هر ازگاهی برنامه ای اجرا می کنیم برای مخاطبان ایرانی و نام آن را گذاشته ایم چرا ایران دوست داشتنی است؟ هدف این برنامه معرفی بخش های مختلف سرزمین ایران است. سال گذشته در سفری به شمال کشور (نام برنامه بود) به معرفی استان های گلستان، مازندران و گیلان پرداختیم. معرفی زیست بوم سرزمین، غذاهای محلی ( غذاها را می پزیم) ، معرفی شخصیت های علمی فرهنگی وسیاسی تاثیر گذار در منطقه و معرفی موسیقی محلی بخش های مختلف این برنامه را تشکیل می دهند.
در ماه ژانویه سال 2010 قرار گذاشته ایم که استان فارس و منطقه ی دنا را معرفی کنیم. در برنامه قبلی با عباث جعفری تماس گرفتم . عباث قول عکس های مناطق شمال کشور را داد. خوشحال شد و قرار بعدی را گذاشتیم برای جنوب کشور.
اکنون دو ماه است که عباث را در آب های خروشان هیمالیا گم کرد ه ایم. امیدوارم تا قبل از برنامه جنوب با ما تماس بگیرد و عکس هایش را از گردنه بیژن و ارتفاعات دنا برایمان بفرستد تا به دوستان ایرانی در اینجا نشان دهیم و نشان دهیم که چرا ایران دوست داشتنی است؟
خبر مربوط به گم شدن عباس جعفری در نپال
۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه
عباث جعفری
۱۳۸۸ تیر ۲۳, سهشنبه
در سوگ دماوند
براستی آیندگان چه خواهند گفت؟ فرزندان فرزندان ما چه خواهند گفت؟ از همین حالا شرمنده ایرانیانی هستم که بعداز ما بر این خاک خوب مهربانی قدم می گذارند و با کنایه از ما نیاکانشان یاد می کنند که چه خیره سرانه برجسته ترین نماد سرزمینمان را تاراج کردیم. به ما خرده خواهند گرفت و از نیاکان ابله و بی تدبیرشان یاد خواهند کرد که دماوند همیشه جاودانمان را خراشیدیم که بلای ممکلتمان را برراههایش پاشاندیم که آسفالتش کردیم، که ما چه خیره سرانه همه دستاوردهای حفاظت مناطق طبیعی را به مسخره گرفتیم. که با محاسبه ای غلط و عدم درک صحیح از توسعه یادگار نیاکان نیاکانمان را به بدترین شکل ممکن به فرزندان فرزندانمان تحویل دادیم. جاده آسفالته در دامنه دماوند چه معنایی دارد؟ نزدیک ترین معنایش این است که مسوول بی کفایتی برای رفیق پیمانکارش کاری جور کرده است. من معنای دیگری ازاین اقدام نابخردانه نمی فهمم.
۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه
مراکز رای گیری در شرق آمریکا
Massachusetts
Cambridge
Courtyard Marriott
777 Memorial Drive
Cambridge, MA 02139
Tel. 617-492-7777
Massachusetts
Boston
The Fairmont Copley Plaza
138 St. James Avenue
Boston, MA 02116
Tel. 617-267-5300
New York
Manhattan
Grand Hyatt New York
Park Avenue at Central Terminal (42nd St & Lexington)
New York, New York 10017
New York
Queens
Imam Ali Islamic Center
5511 Queens Blvd.
Woodside, NY 11377
New Jersey
Jersey City
Fairfield Inn East Rutherford Meadowlands
850 Paterson plank Road
East Rutherford, NJ 07073
Pennsylvania
State College
Days Inn
240 South Pugh St.
State College, PA 16801
Tel. 814-238-8454
Pennsylvania
Philadelphia
Caspian Grill
539 German town Pike
Lafayette Hill, PA 19444
Ohio
Columbus
Fawcett Center
2400 Olentangy River Road
Columbus, OH 43210
Ohio
Cleveland
Sheraton Independence Hotel
5300 Rock side Road
Independence, Ohio 44131
Maryland
Baltimore
Imam Mahdi Islamic Center
2406 Putty Hill Ave.
Park Ville, MD 21234
Maryland
Potomac
Islamic education Center
7917 Montrose Road
Potomac, MD
Tel. 301-340-6584
Washington
District of Columbia
Interests Section Of the Islamic republic of Iran
2209 Wisconsin Ave. N. W.
Washington, DC 20007
Tel. 202-965-4990
Virginia
Tyson’s
Hilton Mc lean
7920 Jones Branch Dr.
Mc lean, VA 22102
Tel. 703-761-5100
Virginia
Manassas
Manassas Masjid
12950 Center Entrance Ct
Manassas, VA 20109
Tel. 703-257-5537
Virginia
Blacksburg
Crawell International Center
West end of Clay Street.
Blacksburg, VA 24061
Atlanta
Georgia
Comfort Inn
5793 Roswell Road N.E.
Atlanta, GA 30097
Tampa
Florida
Clarion Hotel
2701 East Fowler Ave.
Tampa, FL 33612
813-971-4710
813-936-7878
Tennessee
Nashville
Hampton Inn Brentwood
5630 Franklin Pike Circle
Brentwood, Tennessee 37027
Tel. 615-373-2212
Michigan
Detroit
Sheraton Hotel
21111 Haggerty Road
Novi, MI 48375
Tel. 248-349-4000
۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه
مناظره
۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه
رای دادن در ایالات متحده
آقا خیلی از دوستان ما می خواهند و ما می خواهیم برویم و به عنوان شهروندان ایرانی از حق رای دادنمان که صد سال است فرزندان ایران برای دراختیار داشتنش تلاش کرده اند استفاده کنیم. می دانیم و می دانند که در هیچ جای دنیا هیچ انتخاباتی بدون نقص نیست. می دانند و می دانیم که دربسیاری از کشورها اساسا هنوز چنین حقی وجود ندارد. به ویژه در برخی از کشورهای همسایه ما هنوز هم زنان حق رای ندارند. در این مدت دوستان درای میل بحث می کنند موافقین رای دادن و مخالفین رای دادن. هر کس دلایلش را گفته است و ما تصیم گرفته ایم که حتما از حق رای دادنمان استفاده کنیم. ولی گرفتاری اینجاست که 10 -12 روز مانده به انتخابات هنوز نمی دانیم که درممکلت پهناور ایالات متحده آمریکا که از قضا رابطه سیاسی هم با ایران ندارند در کجاها می شود رای داد. هرکسی می داند که دراین ممالک برای اینکه رای بدهی ممکن است خیلی به زحمت بیفتی . گاهی لازم است که سوار طیاره یا قطار شوی و به یک شهر دیگر بروی یا در شهرت صندوق رای گیری هست و می روی و رای می دهی. روز رای گیری هم تعطیل نیست یعنی باید از محل کارت هم مرخصی بگیری یعنی اینکه باید برنامه ریزی کنی . دو هفته قبل به دفتر حفاظت منافع جمهوری اسلامی ایران در واشنگتن ای میل فرستادم و یکی دو نفر از دوستان دیگر هم ای میل فرستادند و خواستیم ببینیم واقعا درکجا می شود رفت و رای داد. ولی دریغ از یک ارزن جواب و اطلاع رسانی. آمریکایی های مقیم خارج از کشور یا حتی امریکایی هایی که در روز رای گیری های آمریکا امکان رفتن به صندوق های رای گیری را ندارند می توانند از طریق ارسال رای اشان با نامه از یک ماه قبل از رای گیری در رای گیری شرکت کنند. ولی ایرانی ها مقیم خارج ( یا حداقل ایالات متحده ) 12 روز مانده به رای گیری هنوز نمی دانند که صندوق های رای گیری در چه شهر ها یا یک ذره دقیق تر در چه آدرس هایی هست تا برنا مه ریزی کنند و از حق رای دادنشان استفاده کنند.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه
کباب و کامپیوتر
تاریخ نویسان و سیاحان شهر بروجرد یا باروگرد را از مناظر مختلف تعریف کرده اند ازاینکه زمانی محل پرورش اسبان ساسانیان بوده است و آتشکده ای داشته است و درهزاره های قبل سیستم فاضلاب (کوره رضا) داشته است وغیره. حتی رندی شعری سرود ه به این مضمون :
گرچه صفاهان بهشت روی زمین است
لیک نیرزد به یک بهار بروجرد
ولی طرفه آنکه تازه واردی که این روزها وارد شهر می شود شهری که پاریس کوچولو می نامندش (علتش یا وجه تسمیه اش را نمی دانم ) با پدیده جالبی روبرو می شود.
دکان های کبابی و فروشگاههای خدمات کامپیوتری و کافی نت ها.
تعداد این قبیل فروشگاهها به طرز خیره کننده ای در شهر بروجرد بالاست. اگر روزی به نقشه ی دیجیتالی جی آی اس شهر دست پیدا کنم حتما این دکان ها و فروشگاهها را کد می کنم وروی نقشه نشان می دهم خیلی خیلی هیجان انگیزاست دیدن این همه خدمات دهنده ی کامپیوتر در یک شهر کوچک. نمی دانم کبابی ها واقعا اینقدر فروش دارند یا منتظر مسافران نوروزی – تابستانی (آب و هوایی) می مانند. ظاهرا می فروشند که مانده اند. به هرحال اگر گذرتان به شهر بروجرد افتاد از دیدن این همه کافی نت و خدمات دهنده کامپیوتری و کبابی شوکه نشوید.
۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه
ولیزونه
کیلان در 65 کیلومتری شرق شهر تهران قرار گرفته است. می گویند به همراه شهر دماوند یکی از قدیمی ترین سکونت گاههای آریایی ها ست . این شهر در واقع درشمال رشته کوه قره قاج که جنوبی ترین رشته البرزاست واقع شده است. انار در جنوب این شهر و در ساران فراوان است. از آن انارهای صادراتی درجه یک که گیر خیلی ها نمی آید. سیب و آلو و گلابی هم هست ولی شهرت کیلان به زرد آلو و گردوی کیلان است. محلی ها به درخت گردو جوز درخت می گویند و بعضی ها به فسنجان خورشت گردو. در فصل پاییز یعنی آغاز مهر ماه بعداز آنکه درخت ها را تکاندند و گردو ها را جمع کردند هر رهگذری می تواند به زیر درخت ها برود و گردوهایی که تک و توک در سرشاخه ها همچنان مانده اند و با بادی یا نوک کلاغی به زیر می آیند را جمع کند به این کار ولیزونه می گویند. یک سال درپاییز و در موسم ولیزونه نزدیک نصف گونی گردو را به تواتر در طول 3- 4 هفته جمع کردم . گردوی روغنی خیلی رسیده . از آن گردوهایی که وقتی به زمین می رسند از پوست سبزشان در می آیند. گردو ها را پهن می کردم در کنار بخاری نفتی تا خشک خشک شوند ونان و پنیر و گردو صبحانه ی هر روزمان بود. آن وقت ها دکتر بودم یعنی طبابت می کردم و در منزلگاه پزشک در میانه مرکز بهداشت زندگی می کردم . روزی که می خواستم از آن درمانگاه به محل دیگری نقل مکان کنم یک درخت گردو در حیاط مرکزبهداشت نشاندم . خیلی دوست دارم ببینم درخت بزرگ شد یا از بین رفت.
۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه
بیمارستان فوق تخصصی سرطان اطفال - محک
زنده باد سرکار خانم سعیده قدس و همه یاوران محک (موسسه حمایت از کودکان مبتلا به سرطان) مطلب ادامه به نقل از تارنمای محک می آید:
در سالهای نخستین فعالیت موسسه محک؛ اعضای آن ضمن فعالیت در بخش خون هفت بیمارستان تهران، با دامنه ی جدیدی از تقاضاها روبرو گردیدند و نیاز محک به تسهیلاتی تخصصی برای درمان کودکان مبتلا به سرطان به صورت یک هدف بلند مدت درآمد.
در جهت نیل به این هدف و با تلاش هیات مدیره وقت موسسه و کمک های اهدائی یکی از یاوران محک، قطعه زمینی از طریق سازمان زمین شهری در ارتفاعات منطقه دارآباد در شمال شرقی تهران برای این منظور خریداری گردید.
بعلت کمبود امکانات مالی و بزرگی پروژه، ساخت مرکز تخصصی سرطان کودک برای مدت زمان اندکی معوق ماند تا اینکه بودجه ای نزدیک به دو میلیارد ریال برای ساخت فضایی در حدود دوهزار متر مربع برای تاسیس نقاهتگاه به تصویب هیات امناء رسید.
در این میان یاوری بلند همت به جمع مسوولین محک پیوست و تقبل نمود چهار برابر اعتباری که محک برای ساخت این مجموعه در نظر گرفته در اختیار آن بگذارد و زیر بنای این مجموعه از ۲۰۰۰ متر مربع به ۸۰۰۰ متر مربع افزایش یابد.
بانی ساختمان وقتی جریان پیشرفت سریع پروژه را دید اعلام کرد که تا پایان و تا هرمتراژی که تراکمهای قانونی زمین اجازه دهد تامین نقدینگی پروژه را تقبل می کند. به این ترتیب پروژه به ابعادی بیش از دوبرابر مساحت اولیه تغییر وضعیت داد.
سرانجام بیمارستان فوق تخصصی سرطان اطفال در دارآباد با ۱۸۰۰۰مترمربع زیربنا و در ظرف زمانی نزدیک به سه سال در ۱۳۸۲ (۲۰۰۳) به پایان رسید و به این ترتیب مجتمع بیمارستانی رفاهی محک، در بلندای شمال شرقی تهران با ۱۲۰ اطاق مجهز برای بستری بیمار و یک نفر همراه، و بخشهای تشخیصی و درمانی در حد بالاترین استانداردهای کشورهای توسعه یافته ساخته شد.
راه اندازی دو بخش نقاهتگاهی مجتمع بیمارستانی رفاهی محک با همکاری و هماهنگی دو گروه پرستاری و مددکاری آغاز گردید. چیدمان بخش ها در دو طبقه در تاریخ تیرماه 1382 (جولای 2003) آغاز گردید و در تاریخ ۱۳۸۲ (آگوست ۲۰۰۳) با پذیرش اولین بیمار، نقاهتگاه به طور آزمایشی افتتاح شد. این بخش در مهرماه (اکتبر) همان سال به طور رسمی آغاز به فعالیت نمود.
از سال ۱۳۸۳ موسسه محک فرآیند دریافت مجوز فعالیت بیمارستان را آغاز نمود و نهایتا" پس از یک تلاش سه ساله در بهمن ماه ۱۳۸۵ پروانه بهره برداری بیمارستان توسط وزارت بهداشت صادر گردید و بیمارستان از ۱۸ فروردین سال ۱۳۸۶ فعالیت خود را آغاز نمود.
این مجتمع دارای بخش های زیادی است که از آن جمله می توان به بخشهای: اورژانس بستری، درمانگاه، آزمایشگاه، شیمی درمانی، رادیوتراپی، فیزیوتراپی، آب درمانی، اتاقهای عمل، CT Scan، M.R.I، رادیولوژی، ICU، کتابخانه، اتاق بازی بچه ها، رستوران، سالن آمفی تاتر و مجتمع تجاری و ... اشاره کرد. فضاهای این مجتمع با یاری افراد نیکوکار تجهیز گردیده است و به نشانه تقدیر از کمکها ی آنان، هر یک از آنها به نام فرد پرداخت کننده هزینه، نام گذاری گردیده است.
درمانگاه آنکولوژی کودکان و درمانگاه شیمی درمانی در حال حاضر پذیرای کودکان بیمار هستند . بخش آزمایشگاهی بیمارستان قادر به انجام کلیه آزمایشات میکروبیولوژی ، هورمونی ،والایزا ، هماتولوژی ، پارازیتولوژی ، سرولوژی ، و خدمات بانک خون میباشد.
کلیه بخش ها مجهز به جدیدترین تجهیزات و دستگاههای اندازه گیری میباشند و از تجارب افراد مجرب و کارآزموده بهره می جویند. تصویربرداری MRI ، SPRIL CT SCAN ، رادیولژی دیجیتال ، و سونوگرافی ، برای استفاده عمومی و تخصصی ، از بخشهای فعال بیمارستان میباشند.
بخش پرتودرمانی (رادیو تراپی) بیمارستان فوق تخصصی محک مجهز به دستگاه شتابدهنده خطی (Linear Accelerator) و دستگاه سیمولاتور (Simulator) میباشد.
۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه
چرا ایران دوست داشتنی است
برنامه ی چرا ایران دوست داشتنی است بک برنامه فرهنگی است که به همت جمعی از ایرانیان مقیم بوستون در ایالات متحده ی آمریکا برگزار خواهد شد. این برنامه در نظر دارد تا سرزمین ایران را از زاویه ی زیست بوم سرزمین،مشاهیر، موسیقی محلی و غذاهای محلی معرفی کند. در واقع طی چند برنامه همه ی بخش های کشور معرفی خواهند شد. نخستین برنامه به شمال کشور اختصاص دارد شامل استان های گلستان، مازندران و گیلان. بخش زیست بوم و ارزش های اقلیمی توسط اینجانب انجام خواهد شد. در نظر دارم به اهمیت تنوع زیستی منطقه اشاره کنم و در مورد ماهی خاویار بگویم که فسیل زنده است در مورد جنگل های هیرکانی بگویم در مورد چین خوردگی البرز بگویم و بعد بعضی مناطق را معرفی کنم . چون مناطق زیاد است ناچارم به طور نمونه بخش هایی را معرفی کنم. به معرفی سوسن چلچراغ ، کوه درفک، دره سه هزار و دوهزار وجنگل های تالش و ماسوله و
پارک ملی گلستان فکر کرده ام شاید آبشار لوه را هم نشان دهم ولی هرچه فکر می کنم نمی توانم از یوش، آزاد کوه ، بلده و مرچ و ییلاقات علمده بگذرم . کپ و کالج که خاطره انگیزند .با جنگل سی سنگان چه کنم. اصلا این ها را بگویم و جنگل ابر را نشان ندهم که نمی شود . با گردنه حیران چه کنم. هنوز انارهای وحشی میانکاله را با خودم می چرخانم بدون میانکاله که از شمال گفتن فایده ندارد. با آشورا ده چه کنم. خلاصه سرتان را درد نیاورم درنظردارم آب دهان ایرانی های ساکن این منطقه را آب بیندازم. به تعداد ی عکس نیاز دارم که با نام خودتان یا عکاس اگر غیر از شماست در اسلایدهایم خواهم گنجاند. عکس ازمناطقی که اشاره کرده ام. یا ازلباس های محلی یا بازارهای محلی منطقه شمال. اگر از سردر اکبر جوجه هم عکس گرفته اید سپاسگزارخواهم شد کار را با مزه می کند. منتظر عکس ها و پیشنهادهایتان هستم.
۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه
كوچكترين مدرسه دنيا در ايران
عبدالمحمد شعراني، سرباز معلم روستاي«كالو» در١٨٠ كيلومتري شهرستان دير استان بوشهر، توانسته است با راه اندازي يك وبلاگ در آدرس www.dayyertashbad. blogfa.com در باره مدرسه اي بنويسد كه با ٤ دانش آموز و با كمترين امكانات در اين نقطه از كشورمان قرار دارد.
اين مدرسه كه كوچك ترين مدرسه دنيا لقب گرفته، توجه رسانه هاي جهان را به خود جلب كرده است و به همت شعراني اكنون امكاناتي از سوي مسئولان ذيربط در ايران به آن مدرسه و روستاي كالو (از جمله آب لوله كشي، رايانه، كتابخانه و ميز و نيمكت) اختصاص پيدا كرده است. از طريق همين وبلاگ بود كه ايرانيان و حتي سازمان يونسكو، با اين مدرسه آشنا شده اند. مدير آموزش و پرورش منطقه رايانه خودش را براي اين مدرسه فرستاده است و ايرانياني از آمريكا براي اين مدرسه هديه فرستاده اند، يك مدرس ايراني در آلمان نوشته هاي او را به زبان آلماني براي كلاسش ترجمه مي كند و اين معلم از سوي روزنامه همشهري به عنوان يكي از٧ قهرمان اجتماعي كشور در سال ٨٦ شناخته شده است.
محتواي وبلاگ شعراني نه گلايه از كمبود امكانات و نه اعتراض و شكايت از زمين و زمان، بلكه روايت جاري زندگي و مشق زيستن و عشق آموختن و ياد دادن در هر شرايطي و نگاهي جديد به دنيا و مسائل اجتماعي است. «شعراني معلم مدرسه اي كوچك به عظمت تمام دنيا و معلمي جوان كه نه تنها معلم كودكان خردسال مدرسه اش بلكه معلم همه آن هايي است كه دوست دارند رسم عاشقي بياموزند.»؛ «او به حميده، پريسا، حسين و مهدي مي آموزد كه در عبور از روزهاي سخت اين آدم هاي سخت هستند كه مي مانند نه روزهاي سخت»؛ شعراني اين سرباز معلم درس مهرباني، محبت، اميد، عشق به زندگي، پيشرفت و دوست داشتن را به دانش آموزانش مي آموزد؛ «اين جا مهرباني بر دل ها حكمراني مي كند و زندگي با همه فرازها و فرودهايش جاري است» .
انشای متن فوق از آقای علی راد
۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه
تهران 3
تهران یکی از با اهمیت ترین شهرهای جهان در حال توسعه است. اخبار تهران در صدر اخبار جهان قرار دارند و مخاطبان برنامه های خبری جهان با نام این شهر آشنا هستند. از میزان اطلاع مردم تهران از رویدادهای جهان پیرامون مطلع نیستم ولی اگر استفاده از روزنامه را به عنوان یک شاخص برای اطلاع از رویدادها قبول کنیم و همچون سایر شهرهای بزرگ جهان روزنامه خوانی دروسایل نقلیه عمومی را هم شاخصی برای میزان روزنامه خوانی بدانیم و تنها با یک نگاه گذرا به تعداد روزنامه هایی که مردم در خطوط مترو یا اتوبوس می خوانند خواهیم دید که مردم تهران خیلی هم اهل خبرگرفتن از روزنامه ها نیستند و در مجموع روزنامه خوانی چنان که شایسته شهرهای بزرگ است در این شهر همگانی نیست.
سینما همچنان مورد توجه جوانان است ولی گرفتاریی که در صنعت سینما در این شهر می بینید این است که دی وی دی یا سی دی فیلمی که اکران شده به طور همزمان به قیمت ناچیز یک هزار تومان در جلوی سینما فروخته می شود و اگر تماشاگر سینما قید شکوه تماشای یک فیلم بر پرده بزرگ سینما را بزند تنها با پرداخت 60% بهای یک عدد بلیط سینما می تواند تا ابد صاحب فیلم شود واین یعنی شکست مالی تهیه کننده و در نهایت صنعت سینما.
تاکسی های جورواجور وبه ویژه تاکسی هایی که توسط رانندگان خانم مدیریت می شوند از دیگر پدیده های جدید شهر هستند. تاکسی های ون ، تاکسی های بی سیم و تاکسی های یک رنگ از مدل ماشین های خارجی. کمتر تاکسی پیکان در شهر دیده می شود. اتوبوس ها هم تا حد بسیار زیادی ارتقاء کیفیت یافته اند و حتی دیدن اتوبوس های کولر دار در شهر غریب نیست.
قیمت پایه مواد غذایی بالاست به ویژه گوشت و مرغ و برنج. خیلی از اوقات بیشتر از قیمت روز این مواد در ایالات متحده.کوهها هم همچنان پذیرای دوستداران طبیعتند و دره ها همچنان ساکتند. مردم همچنان مهربانند و فامیل ها دورهم جمع می شوند اگر مجالی باشد در پارک ها یا گوشه هایی از طبیعت با زنبیلی در دست ولو می شوند و کودکانشان را در آغوش می گیرند.
کشور ما ظرفیت بالایی برای پیشرفت دارد و در همه ی سال های قرن بیستم و سال های آغازین هزاره سوم زنان و مردان زیادی تلاش کرده اند تا وضع زندگی مردمان را بهبود دهند و شاخص های بهداشتی ، آموزشی و درآمدی را به میزان های در خور شان این ملت بزرگ نزدیک کنند. به امید سلامتی و بهروزی همه مردمان.
۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه
تهران 2
سامانه های پلیس + 10 کار جدید و جالبی است. سابق براین اگر می خواستید گذرنامه اتان را تمدید کنید یا گذرنامه بگیرید و یا تصدیق ماشین ( گواهینامه ) را تمدید کنید باید به اداره گذرنامه یا پلیس راهنمایی رانندگی مراجعه می کردید واین یعنی اینکه مدت ها در صف می ماندید هزینه زیادی می دادید تا خود را به محل برسانید. پلیس + 10 در محلات مختلف فعال است واین یک جور واگذاری کار به بخش خصوصی و با نظارت پلیس است. مدارکتان را می دهید و چند روز بعد گذرنامه جدید به نشانی شما پست می شود.
به غیر از بانک ملی ایران بقیه بانک ها سیستم خودکار شماره دهی دارند. وقتی به بانک مراجعه می کنید به جای آنکه از سرو کول مردم بالا بروید و تمام حواستان متوجه اطرافتان باشد که کیفتان را نزنند و کسی رندانه در صف نغلطد شماره اتان را از ماشین می گیرید و یک جا می نشینید تا شماره اتان را صدا بزنند مثل خارج .
قیمت مسکن وحشتناک بالا رفته. مردم به راحتی از متری 3-4 میلیون تومان صحبت می کنند. زمین متری 2-3 میلیون تومان در کرج و ورامین چیز غریبی نیست. یعنی اگر یک آپارتمان 120 متری در یکی از محلات بالای شهر تهران داشته باشید از محل فروش آپارتمان می توانید یک خانه ویلایی 600 متری در یکی ازمحله های گران بستون بخرید
یافتن مدرسه و ثبت نام بچه ها در مدرسه هم یک پروژه شده . از کودک کلاس اول آزمون ورودی می گیرند اگر باهوش و با اطلاع بود ثبت نام می شود. ماشین به خاطر سپاری نام پایتخت ها و شهرها درست کرده اند. در این ور آب سعی می کنند بچه ها را از طبقات مختلف اجتماعی و ملیت های مختلف و با هوش و استعداد متفاوت کنار هم بگذارند . برنامه هایی دارند برای افزایش تنوع فرهنگی در مدرسه ها. در مدارس بالای شهر و با کیفیت برتر سهمیه هایی می گذارند وسرویس هایی می گذارند تا بچه های محلات فقیر هم بتوانند در این مدارس حاضر شوند اگر کودکی نابینا باشد به همان مدرسه ای می رود که سایر بچه ها می روند. برای این ور آبی ها مهمتر از به خاطر سپردن نام پایتخت ها فراگیری زندگی اجتماعی و درک تفاوت ها ست . تفاوت های فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی. درک این موضوع که بعضی ها امکانات کمتری دارند وبعضی ها امکانات بیشتری دارند و اینکه چطور می شود با برنامه ریزی از امکانات موجود اجتماع سود برد و کیفیت زندگی را افزایش داد. ولی درمدارس تهران سعی می شود با مکانیسم های مختلف کودکان تنبیه و تحقیر و جدا سازی شوند.
کودکان پول دار در مدارس گران. کودکان کم پول درمدارس دولتی. کودکان باهوش دریک کلاس کودکان کم هوش درکلاسی دیگر. کودکان حفظ کن تاج سرما کودکان پرسش گر موی دماغ ما.اصلا چه معنی دارد بچه ی 6 ساله آزمون ورودی دهد برای ثبت نام در مدرسه . می دانید چه استرسی دارد این آزمون. می دانید چه تحقیری می شود وقتی که درآزمون موفق نمی شود. می دانید این احساس حقارت تا دهه ها کودک را همراهی خواهد کرد.
ا دامه دارد..
۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه
تهران 1
بعداز چند سال دوری از سرزمین به دیدار دوستان و خویشان می روی و یکی از پرسش هایی که دوستان می پرسند این است که به نظرت شهر و مردم چه تغییراتی کرده اند؟ این نوشته و نوشته های بعدی در پاسخ به این پرسش است.
رنگ خاک. اولین چیزی است که می بینی. اگر در بلاد پرآب زیسته باشی برای مدتی وقتی که به تهران برمی گردی رنگ خاک را می بینی. کوهها و دشت ها به شدت کم آبند و این را نمی فهمی تا وقتی که برمی گردی. ایران واقعا سرزمین کم آبی است. البته کار پرسود ساخت وساز به ویژه در تهران مزید علت است که هر لحظه گرد وغبار وکارگا ههای سازه ها را ببینی و رنگ زرد خاک را حس کنی.
تعداد بی شمار خودرو در خیابان ها هم تصویر بدیعی است. اگر قبلا درنقاط مرکزی شهر ترافیک مشهور تهران را می دیدی امروز در حاشیه ها ی به ظاهر کم جمعیت شهر هم تعداد بی شماری خودرو می بینی . ترافیک هم شب و روز ندارد.
بزرگراهها و پل ها یی که ساخته شده اند و قشنگ هم ساخته شده اند تصویر دیگری است که تازه وارد را متحیر می کند. باید راهها را بشناسی و خروجی های بزرگراهها را بدانی. تابلوها به ویژه تابلوهای راهنمای خروجی ها کافی نیست. مثلا خروجی بزرگراه چمران به نیایش غرب تابلو ندارد.
رانندگی مردمان که شاهکار است. رعایت حقوق دیگران در حین رانندگی که تقریبا جوک است. بعضی رفتارها به شدت طبیعی می نماید. مثلا فیلمبرداری از ماشین عروس با سرعت پایین در بزرگراه کاری عادی است. روشن کردن چراغ خودرو حتی بعداز غروب آقتاب یا درروزهای بارانی گناه کبیره است. هم رانندگان هم پیادگان با تعجب به اطلاعت می رسانند که آقا چراغ ماشینت روشن است. راهنما زدن نادر است . اگر هم راهنما بزنی داری به خودروی پشت سر لطف می کنی. درمچموع رانندگی برخی از مردمان ترکیبی از حماقت، کم سوادی و خطرپذیری بی فایده است. با ماشین پراید که ظرفیت ایمنی زیادی ندارد دراتوبان تهران کرج بیش از 120 کیلومتر در ساعت رانندگی می کنند. تصادف هم رویدادی طبیعی است. همه هم کارشناسند در تصادفات و بیمه و صافکاری و غیره ولی هیج کس حتی امدادگر هلال احمر مهارت انجام احیای قلبی ریوی مصدومان را ندارد. طنز تلخی است. خطوط جاده ها هم هیچ معنایی برای رانندگان ندارند. نه خط ممتد نه خط غیر ممتد . هرجا فضایی است باید خودت را در آن بچپانی. خیلی شبیه سایر کارهایمان است این رانندگی.
ادامه دارد...
تهران 2
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۷, جمعه
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۰, سهشنبه
بمب های شیمیایی، ریه های درد
شب گذشته در دانشکده پزشکی دانشگاه هاروارد سخنرانی بود. یکی از دوستان قدیم که دردوران دانشجویی هم آدم فعالی بود ازتهران آمده بود برای سخنرانی. وارد تالار که شدم شناختمش. دکتر سروش بود. به یاد سال 1369 افتادم که با همکلاسی های دانشکده پزشکی طرح غربالگری تب روماتونیدی را درقم اجرا کردیم. در مدت دو روز به قلب 185000 دانش آموز مدرسه گوش داده بودیم. مدیر آن برنامه دکتر سروش بود. حالا آمده بود به هاروارد تا از قربانیان جنگ بگوید. قربانیان بمب های شیمیایی که صدام برایمان حواله کرد. از تاریخچه استفاده از سلاح های شیمیایی گفت ازگاز خردل گفت از گاز اعصاب گفت از مظلومیت اهالی سردشت گفت از 12000 نفر جمعیت سردشت که در سال 1987 بمباران شیمیایی شدند و 8500 نفر در معرض سموم شیمیایی قرار گرفتندد گفت. از گرفتاری چشمی مجروحین شیمیایی و از درد ناشی از تنگی مجاری تنفسی و از کسانی گفت که بی صدا می میرند. میزبان برنامه علاوه بر دانشگاه هاروارد سازمان پزشکان با مسوولیت اجتماعی بود. سازمانی که درسال 1985 جایزه صلح نوبل گرفته است و برای گسترش صلح تلاش می کند. جلسه خیلی خوب بود. دانشجویان پزشکی با گوشه ای از مظلومیت ملت ما آشنا شدند. در حالی که در زمان جنگ 18 گزارش به شورای امنیت ملل متحد رفته بود ولی هیچ قطعنامه ای در جهت محکومیت استفاده عراق از سلاح های شیمیایی صادر نشده بود. واقعا شرم آور است. که دنیا چشم خود را بر بمباران شیمیایی شهروندان غیر نظامی بسته بود و آنقدر چشم ها را بسته نگه داشت که حلبچه هم بمباران شد. شهر سردشت بمباران شیمیایی شد در ساعت 4 بعدازظهر در یک روز تابستانی. یکی از قربانیان این بمباران هم به جلسه آمده بود او الان در کانادا زندگی می کند. سالی دوبار به لیزتراپی نیاز دارد تا مجاری تنفسی اش مجال نفس کشیدن پیدا کنند. قربانی دیگری که بچه کنگاور بود آمده بود. این معلم مدرسه هم در زمان جنگ شیمیایی شده است . به سختی نفس می کشید. در پس لبخندش غم عمیقی را می دیدم. هر روز در گوشه گوشه این خاک خوب مهربانی کسانی در اثر آلام جنگ می میرند. نسل ما می داند که جنگ چه هیولای پلیدی است باید صلح و دوستی را یک صدا فریاد زد. عکس از آقای علی فخارزاده
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه
زنده باد مدیریت جامع کیفیت
رضا كيانيان
صبح چند روز پيش، با 747 ايران اير وارد فرودگاه امام شدم.
قرار بود ساعت 2 بامداد برسيم، اما طبق معمول به علت نقص فني هواپيما، دو ساعت و نيم تاخير داشتيم. خلبان قبل از پرواز اين تاخير را اعلام كرد و عذر خواست. همه مسافران ايران اير وقتي كلمه نقص فني را مي شنوند اشهدشان را مي گويند و با اضطراب منتظر مي نشينند تا نقص برطرف شود. سرميهماندار كه خانم محترمي بود از من عذر خواست. گفتم اگر تاخير نداشت بايد تعجب مي كرديم. خنديد... بالاخره هواپيما پريد.در طول سفر با كادر پرواز كلي خوش و بش كرديم. بالاخره ساعت چهار و ربع بامداد هواپيما فرود آمد. خلبان يك ربع از تاخير را جبران كرده بود. همه رفتيم براي نشان دادن گذرنامه ها و مراسم گمركي و تحويل چمدان هامان. حالا ساعت چهار و نيم است.
تابلوي يكي از نقاله ها نام پرواز ما را نوشته بود. هر كس چرخ دستي يي برداشت و همه دور نقاله جمع شديم، چمدان ها آمدند. اما به جز يكي دو نفر چمداني برنداشتند. چمدان هاي من هم نبود. نقاله هي چرخيد و چرخيد و هم چنان همان چمدان ها چند بار چرخيدند و از جلوي ما رد شدند. همه تعجب كرده بوديم كه چرا چمدان جديدي نمي آيد. بالاخره چمدان هاي تازه آمدند. ولي باز هم كسي چيزي برنمي داشت. همهمه نارضايتي شروع شد. ديديم نام يك پرواز ديگر هم روي تابلوي بالاي نقاله نوشته شد. حجم مسافران زيادتر مي شد. هل دادن ها و فشارها و سرك كشيدن ها. حدود نيم ساعت گذشت. حالا ساعت پنج بود. همه عصبي شده بوديم. چمدان ها مي گشتند و از روي نقاله سرريز مي شدند. اما از چمدان هاي ما خبري نبود... كه بالاخره نام هر دو پرواز از روي صفحه پاك شد و نقاله ايستاد. فضا عصبي تر مي شد. من رفتم قسمت امور چمدان ها. دو نفر جوان كارمند هواپيمايي كشوري نشسته بودند. سلام و عليك كرديم و پرسيدم چرا چمدان هاي ما نمي آيند؟ چرا دو تا پرواز روي يك نقاله است؟ چرا اسامي پروازها پاك شدند؟ چرا نقاله ايستاد؟ چرا بايد اين قدر منتظر بمانيم؟ چرا كسي چيزي نمي گويد؟ كارمندان با خوشرويي ساختگي مي گفتند؛ مي رسند... مي رسند... از چيزي ناراحت بودند، اما سعي مي كردند به روي خودشان نياورند. باز هم پرسيدم. گفتند؛ اينجا مربوط به چمدان هاي گم شده است. نقاله ها به ما مربوط نمي شوند. بالاخره ماموري با يونيفورم هواپيمايي كشوري آمد و بي سيمي هم در دست داشت. فكر كردم آمده به ما توضيحي بدهد. اما رفت به همان قسمت امور چمدان هاي گمشده، از او پرسيدم چرا چمدان هاي ما نمي رسند. عصباني بود. خسته بود. گفت مدير قبلي را به خاطر همين بلبشو در تحويل چمدان ها عوض كردند. گفتم من بايد به چه كسي مراجعه كنم؟ بايد چه كنم؟ خودش به مدير جديد تلفن زد. چند بار كسي جواب نداد... تا بالاخره خانمي جواب داد، كه همان مدير تازه بود. مرد كه خسته بود، مي پرسيد؛ بالاخره وضعيت چمدان ها چه مي شود؟ طوري مي گفت كه معلوم بود، اين بلبشو تازگي ندارد، بحث كردند. داشت صدايشان بالا و بالاتر مي رفت. بالاخره مرد با عصبانيت گوشي را گذاشت. به من نگاه كرد و گفت؛ مي فرمايند پيگيري مي كنند، باز نقاله راه افتاد. بدون هيچ اسم و شماره پروازي روي تابلو. همان چمدان ها مي گشتند. مسافران خسته تر بودند. عصبي تر بودند. مستقبلين هم كه از ساعت 2 بامداد منتظر مسافران شان بودند، خسته و عصبي بودند. مسافران مي رفتند پشت شيشه ها و به استقبال كننده هاشان با فرياد توضيح مي دادند كه پرواز تاخير داشته... كه چمدان هاشان هنوز نرسيده و استقبال كنندگان با گل هايي كه در دست داشتند و داشت مي پلاسيد، نمي شنيدند، مسافران باز بلندتر فرياد مي زدند تا صداها شايد از شيشه ها عبور كند. به مامور بي سيم به دست گفتم بايد به چه كسي مراجعه كنم؟ گفت بيا تو و شكايت بنويس. رفتم تو و آنها فرم شكايت را پيدا نكردند. گفت از بس شكايت نوشته شده فرم ها تمام شده اند، گفتم به چه كسي مراجعه كنم؟ گفت به همين خانم مديره. گفتم اتاق شان كجاست؟ اتاقي را در طبقه بالا نشانم داد كه چراغ هايش روشن بود. رفتم طبقه بالا. اما در اتاق بسته بود، قفل بود و جلويش يك رديف صندلي چيده شده بود. پنجره هاي روشن اتاق از طبقه پايين ديده مي شد. مشرف به پايين بود. اما وقتي به طبقه بالا مي رسيدي پنجره يي نبود، فقط يك ديوار بود و دري كه قفل بود، با حصاري از سري صندلي هاي به هم پيوسته. آمدم پايين. پرسيدم راه رفتن به اتاق خانم مدير از كجاست؟ يكي شان گفت؛ بايد از سالن بيرون بروي، دور بزني. از پله هاي پشت بالا بروي تا بتواني مديره را ملاقات كني.
نمي شد از سالن بيرون بروم. چون برگشتن به سالن مكافات داشت. ممكن نبود به سادگي داخل شد. و چمدان هايم را حداقل براي چندين ساعت ديگر از دست مي دادم. مردم همچنان دور نوار نقاله بودند. بيشتر عصبي شده بودند. همان چمدان هاي سابق، همچنان مي گشتند.باز هم رفتم پيش بچه هاي امور چمدان هاي گمشده. گفتم من نمي توانم از اين سالن بيرون بروم. چه كنم، چه جوري يك مسوول پيدا كنم؟ سر درددل آنها باز شد كه اين اتفاق بارها تكرار شده تقصير ما نيست تقصير مديريت است؛ همان مديريتي كه دست من به دامنش نمي رسيد. ديدم همچنان در اين مملكت هيچ كس تقصيري ندارد. هميشه تقصير كس ديگري است؛ چون به هر كس مراجعه مي كني آن قدر برايت درددل مي كند كه از مراجعه پشيمان مي شوي چون اين تو هستي كه بايد به او كمك كني، معلوم نيست چرا مسووليت مي پذيرند. در اين مملكت هيچ كس هيچ تقصيري نمي پذيرد. هيچ كس توضيح نمي دهد. همه مظلوم اند. تقصيرها به كسان ديگر و خارج از آنها مربوط است.
باز هم از همان پله ها بالا رفتم. اگر روي پله آخر مي ايستادم از زاويه يي عجيب مي توانستم بخشي از اتاق خانم مدير را ببينم.يكي از پنجره ها باز بود. در همان زاويه قرار گرفتم. خانم مدير داشت با تلفن حرف مي زد. آنقدر برايش دست تكان دادم تا بالاخره متوجه من شد. به او اشاره كردم كه بيايد. تلفنش را تمام كرد و آمد كنار همان پنجره باز. پرسيدم؛ چرا چمدان هاي ما نمي آيد؟ چرا چمدان هاي چند پرواز قاطي شده؟ چرا شماره پروازها از تابلو پاك شده؟ ما بايد چه كنيم؟ چرا... گفت درست مي شود. گفتم الان يك ساعت و نيم است كه منتظريم. سرگردانيم. گفت دارم پيگيري مي كنم. من كه عصبي تر از هميشه بودم كوله پشتي ام روي دوشم سنگيني مي كرد. گرمم شده بود. داد زدم، كار بدي كردم ولي داد زدم كه كار شما پيگيري نيست. انجام دادن است. او قهر كرد و رفت. همه سالن از آن پايين مرا نگاه مي كردند.
از عصبيت صدايم گرفته بود. در همين نوشته از آن خانم مدير به خاطر فريادم معذرت مي خواهم و اميدوارم كه او هم به خاطر بي نظمي و اغتشاش و تلف كردن وقت مسافر و به هم ريختن اعصاب مسافران و مستقبلين در دلش از ما معذرت بخواهد و نگويد مقصر اصلي مسوولان او هستند. مي توانست از بلندگوها اعلام كند چه مشكلي پيش آمده و مردم را به آرامش دعوت كند و عذر بخواهد، مثل خلبان هواپيما كه عذر خواست، اما بسياري از مسوولان ما نمي خواهند اعتراف كنند كه در دستگاه آنها اشكالي هست. سعي مي كنند اشكالات را مخفي كنند و يادشان مي رود كه مردم دچار همان اشكالات هستند و اشكالات را مي بينند و عذاب مي كشند. مثل همين خانم مديره كه از ما فرار مي كرد و نمي آمد به ما بگويد چه اشكالي به وجود آمده، فقط پيگيري مي كرد. آمدم پايين هيچ چيز تغييري نكرده بود فقط فضا متشنج تر شده بود. مسافران عصبي به جان هم افتاده بودند با هم دعوا مي كردند، بگو مگو مي كردند و زمان مي گذشت.
بالاخره گشايشي شد چمدان هاي ديگر هم آمدند. هجوم مسافران گسترده شد. هر كه قوي تر بود، جلوتر بود. حوصله هجوم نداشتم. صبر كردم تا دور نوار نقاله خلوت شد. من مانده بودم و چند تا پير زن. چمدان هايم را ديدم، برشان داشتم. در سالن گشتم و يك چرخ دستي پيدا كردم. دنبال مسافران رفتم كه از سالن خارج شوم. پشت دستگاه اشعه X غلغله بود. بايد همه چيز از اين دستگاه رد مي شد، كنترل مي شد، صف بود. طبق معمول، عده يي خارج از صف بودند و حمله مي كردند. چرخ هاي چرخ دستي ها روي پاهاي مسافران مي رفت، فضا پر از هجوم بود. آن طرف اشعه X چمدان ها به هم فشار مي آوردند. پر از دست بود كه دسته چمداني را بگيرد. دست ها همديگر را كنار مي زدند. چمدان ها به هم گير مي كردند. تلنبار مي شدند. پاي ما را له مي كردند تا بالاخره چمدان ها را برداشتم و كوله پشتي و لپ تاپم را نجات دادم و با چرخ دستي يي كه مرتب به يك طرف مي كشيد و رام نبود رفتم بيرون. صف بود. طولاني بود. لاي مستقبلين بود. لاي ماچ و بوسه هاي خسته و خواب آلود بود. خانمي كه مي خواست از مسافران اش فيلم بگيرد با دوربين روشن از همه فيلم مي گرفت. مرا كشف كرد. مسافرش را رها كرده بود. از لاي جمعيت از من چيزهايي مي پرسيد كه در فيلمش ضبط شود. من سعي مي كردم حالم بد نباشد. سعي مي كردم لبخند بزنم. چرخم را چند بار به پشت پاي مسافر جلويي زدم. از او چند بار معذرت خواستم. چرخ پشتي به پاهاي من خورد، زانوهايم خم شد... تا به بيرون برسم. تا به هواي آزاد برسم كه ديگر روشن شده بود چند تا عكس يادگاري هم گرفتم. با همان لبخندهاي زوركي كه از من مي خواستند.
حالا ديگر بيرون هستم. هواي خنك كمي آرامم مي كند. ساعت شش و نيم است. يك شماره از باجه تاكسي سرويس گرفتم. رفتم در نوبت تاكسي ايستادم. مدتي گذشت ديدم صف تكان نمي خورد. از جلويي پرسيدم شما هم منتظر تاكسي هستيد؟ خنديد و گفت بله ولي تاكسي يي وجود ندارد. تازه متوجه شدم كه صف هست ولي تاكسي نيست، برگشتم به باجه يي كه از آن شماره گرفته بودم. گفتم شما كه تاكسي نداريد. گفتند خواهد آمد... و هر دوشان آمدند بيرون و با من عكس يادگاري گرفتند. من نمي دانستم چه كنم. پرسيدم چقدر بايد صبر كنم. يكي شان گفت؛ شما همين جا بايست، يك كاريش مي كنم. ايستادم ... يكي از همكاران شان آمد، آدم باحال و لوطي مسلكي بود. مرا شناخت، حال و احوال كرد و گفت منتظر تاكسي هستي؟ گفتم بله. گفت از همين جا تكان نخور يك كاريش مي كنم و رفت. من همانجا ايستاده بودم و تكان نمي خوردم. و مسافران با چرخ دستي هاشان دنبال تاكسي بودند. سرگردان بودند، يك تاكسي آمد. همه ريختند سرش. من تكان نخوردم. راننده همه را كنار زد و گفت رزرو است... و رفت. من همان جا ايستاده بودم و تكان نمي خوردم. كنار يك ستون بودم. به آن تكيه دادم. جواني از پشت ستون آهسته مرا صدا زد مثل اينكه بخواهد جنس قاچاقي را رد كند. آهسته سلام عليك كرد و پرسيد مسيرتان كجاست؟
گفتم هفت تير. فكر كردم مسافركش شخصي است و مي خواهد با من چانه بزند. در همين لحظه همان مرد لوطي مسلكً باحال سر رسيد و به جوان گفت مرا برساند و خداحافظي كرد و رفت. همه مي دويدند ولي كاري انجام نمي شد. جوان تغيير حالت داد و گفت؛ مي خواستم بروم خانه چون بيست و چهار ساعت است كه نخوابيده ام... گفتم سر راه شما را هم برسانم. بالاخره عيدي ما را هم مي دهيد، فهميدم بايد بيشتر از نرخ مصوب تاكسي بدهم. نرخ مصوب دوازده هزار تومان است. اما در شرايط عادي. نه مثل الان كه تاكسي نيست. آهسته گفت برگرد داخل سالن. سوار آسانسور شو. چمدان هايت را ببر طبقه بالا. من آنجا مي بينمت. اينجا نمي توانم سوارت كنم. تاكسي را آن پشت پارك كرده ام. رفتم داخل. پشت آسانسور يك صف طولاني بود. دختر جواني با مادر و برادرش آمدند جلو. سلام و عليك كردند. برادرش از ما عكس گرفت. بعد خودش كنار من ايستاد و دوربينش را داد به خواهرش و او عكس گرفت. دختر تعريف كرد كه بازيگر است. چند تا كار تلويزيوني دارد. ولي چون در دنياي بازيگري همه چيز با پارتي بازي پيش مي رود، بازيگري را رها كرده است. صف پيش نمي رفت، مي گفتند آسانسور خراب است. بالاخره در آسانسور باز شد عده يي را بلعيد و در بسته شد. حساب كردم تا نوبت من شود حداقل نيم ساعتي طول مي كشد. دختر همچنان از روابط ناعادلانه بازيگري مي گفت. برادرش عكس مي گرفت و مادرش با مهرباني لبخند مي زد و صف تكان نمي خورد. راننده جوان آهسته آمد كنار من و در گوشي گفت؛ چمدان ها را از پله ها بيار بالا. من بالا پارك كرده ام... خودش كمك كرد و با هم چمدان ها را برديم بالا.
هر دو هن وهن مي زديم. كلي پله بود... بالاخره سوار شديم و راه افتاديم. گفت شما را قاچاقي سوار كردم. براي همين تاكسي را آوردم طبقه بالا. خوب به سلامتي در رفتيم. خب حال شما چطوره؟ كمي كه دورتر شديم براي من يك چاي نبات ريخت. گفت استكانش را تازه شسته است.او هم درد دل مي كرد... كه اين تاكسي ها 23 ميليون تومان است. با يكي شريك شده و خريده اند. 24 ساعت او كار مي كند و 24 ساعت شريكش. يك سي دي را در دستگاه پخش گذاشت. خواننده يي شروع كرد به خواندن. خنديد و گفت؛ آنقدر كه براي اين خواننده خدابيامرزي فرستاده براي پدرش نفرستاده. گفت در فرودگاه نمي توانيم از اين آهنگ ها گوش بدهيم. چون از اتومبيل هاي انتظامات ما را شنود مي كنند. يك در ميان سر من منت مي گذاشت كه نمي خواسته مسافر بزند اما مرا مي رساند... گفت راستي بنزين هم شد ليتري 400 تومان. ولي جلوي پمپ بنزين ها وانتي ها ايستاده اند و داد مي زنند مرگ بر گرانفروش و با كوپن هاشان بنزين را ليتري 350 مي فروشند و اگر چانه بزني 300 هم مي دهند... گفتم نمي دانم منظورشان شركت نفت است يا خودشان، چون خودشان هم بنزين صد توماني را به سه برابر قيمت مي فروشند. قبلاً خيلي چيزها قاچاق بود، حالا تاكسي فرودگاه و بنزين هم به آنها اضافه شده.
ادامه داد... شب هاي برفي اوضاع ناجور بود. براي يك تريپ 150 هزار تومان هم مي گرفتند. منظورش تاكسي هاي فرودگاه بود. پشت چراغ قرمزها كه مي ايستاد تقريباً خوابش مي برد. من به او مي گفتم چراغ سبز شده و او به كندي راه مي افتاد. مواظب بود تصادف نكند. مرتب از او سوال هاي صدمن يك غاز مي كردم كه بيدار بماند. بالاخره بيدار ماند و من رسيدم به در خانه ام.از فرودگاه تا خانه ام دقيقاً يك ساعت و 35 دقيقه طول كشيد. دو ساعت ونيم هواپيما تاخير داشت، دو ساعت تحويل چمدان ها تاخير داشتند و يك ساعت و نيم هم ترافيك. اگر هواپيما تاخير نداشت شايد زمان خلوت تري به فرودگاه مي رسيديم و چمدان ها قاطي نمي شد و اگر چمدان ها قاطي نمي شد شايد ساعت خلوت تري در شهر بوديم و دچار ترافيك نمي شديم. قديمي ها مي گفتند «اگر را كاشتيم خيار هم درنيامد.»جواب اين بي نظمي ها و شش ساعت تاخير را چه كسي بايد بدهد. شش ساعت تاخير ضرب در تعداد مسافران و مستقبلان رقم كمي نيست.
اينها گلايه هاي من ايراني است، نمي دانم خارجي هاي همسفر من چه خاطراتي را با خودشان سوغات مي برند.
۱۳۸۷ فروردین ۲۶, دوشنبه
زنده باد خشکسالی، بی آبی، و گرسنگی
آقا یکی که سواد کشاورزی داره لطفا حرف های وزیر محترم کشاورزی رو ترجمه کنه. ما که نفهمیدیم منظور ایشون چیه ؟ ما توی هر درو دهاتی که بودیم می دیدیم وقتی خشکسالی می شد کشاورزان و دام داران زانوی غم بغل می گرفتند و دعا می کردند که بارون بباره . آقای وزیر محترم گفته اند که (به نقل از دنيای اقتصاد) :
در کشور اجباري براي کشت نداريم و کشاورز خودش نوع کشت را انتخاب ميکند، لذا با سيستم تشويقي و ترويجي ميتوانيم الگوي کشت را در کشور اجرا کنيم. به گزارش ايسنا، محمدرضا اسكندري گفت: شرايط خشکسالي را بايد به فال نيک گرفت؛ چرا که در اين شرايط و با توجه به کمبود آب در برخي از کشتها محدوديت قائل خواهيم شد. وي اظهار کرد: الگوي کشت بر اساس تواناييها و ظرفيتهاي هر استان تعيين شده است و براي اجراي الگوي کشت يارانهها را به اين سمت هدايت خواهيم کرد.
۱۳۸۶ اسفند ۲۹, چهارشنبه
دلم گرفته است
سفرهای نوروزی در راهند. مردم در راهند. مردم در راهها کشته خواهند شد و ما عادت کرده ایم که بشنویم فلانی مفت مفت توی جاده مرد. باید این عادت را ترک کنیم . باید دیدگاهمان را از نکوهش قربانیان تصادف . به ارایه برنامه جامع کاهش تصادفات جاده ای تغییر دهیم. باید برای پیشگیری از وقوع تصادف ارایه خدمات به قربانیان در صحنه تصادف و ارایه خدمات توانبخشی به قربانیان بعداز تصادف تلاش کنیم. در این میان البته که فرهنگ رانندگی مهم است ولی ایمنی خودرو و طراحی جاده ها هم مهم ترند. کاهش رنج و اندوه جاده ها فقط وظیفه پلیس نیست . رسانه ها . سازمان های مردمی وزارت بهداشت وزارت راه قانون گذاران شرکت های خودرو سازی موسسه استاندارد هم نقش دارند. برای کاهش تصادفات جاده ای باید یک سازمان با اختیارات و مسوولیت و بودجه کافی همه اقدامات مربوط به افزایش ایمنی جاده ها را هدایت کند. تصادفات جاده ای قابل پیشگیری است .مردن در خیابان و جاده مرگی غیر ضروری است . هیج دلیلی ندارد که آدم در خیابان با تصادف کشته شود. امروز سوئد برنامه ریشه کنی تصادفات جاده ای و مر گ و میر ناشی از این مصایب را در دستور کار دارد. به امید روزی که هیچ کس در جاده های ما کشته نشود. .