سال اول دبستان بود. کلاس بزرگ بود. یک اطاق پنجدری. و روشن بود. آقتاب آمده بود تو. بیرون پاییز بود. دست ما به پاییز نمی رسید. شکوه بیرون کلاس برما حرام بود. سرهای ما تو کتاب بود. معلم درس پرسیده بود و گفته بود دوره کنید. نمی شد سر بلند کرد. تماشای آفتاب تخلف بود. دیدن کاج حیاط جریمه داشت .از نمره گرفته شده دو نمره کم می شد.
ما دور تا دور اطاق روی نیمکت ها نشسته بودیم. میان اطاق خالی بود. و چه پهنه ای برای چوب و فلک. تخته ی سیاه بدجایی بود ضد نور بود. روی شیشه راگرفته بود. نصف یک درخت را حرام کرده بود. با تکه ای از آسمان. نوشته ی روی تخته سیاه خوب دیده نمی شد. برگ ، مرگ خوانده می شد. همان روز حسن خوب را چوب خوانده بود و چوب خوبی ازدست معلم خورده بود. جای من نزدیک معلم بود. پشت میزش نشسته بود و ذکر می گفت . وجودش بطلان ذکر بود. آدمی بی رویا بود. پیدا بود زنجره را نمی فهمد. خطمی را نمی شناسد . و قصه بلد نیست. می شد گفت هیچ وقت پرپرچه نداشته است. در حضور او خیالات من چروک می خورد. وقتی وارد کلاس می شد ما از اوج خیال می افتادیم. در تن خود حاضر می شدیم. پرهای ما ریخته می شد. ترکه ی روی میز ادامه اخلاق او بود. بی ترکه شمایل او نا تمام می نمود. و ترکه همیشه بود. حضور ابدی داشت. ترکه تنبیه ترکه انار بود . که درشهر من درختش فراوان بود. ترکه شلاقه ی پای درخت انار بود. شلاقه ها را می بریدند تا زور درخت را نگیرند. شلاقه گل نمی کرد. میوه نمی داد. اما بی حاصل نبود. شلاق می شد.درتعلیم و تربیت آن روزگار، درخت انار سهم داشت. فراگیری محرک گیاهی داشت.
کتاب من باز بود. چیزی نمی خواندم. دفترچه ام را روی کتاب باز کرده بودم و نقاشی می کردم. درخت را تمام کرده بودم . رفتم بالای کوه یک تکه ابر نشان بدهم. داشتم یک تکه ابرمی کشیدم رسیده بودم به کوه . که باران ضربه به سرم فرود آمد. فریاد معلم بلند بود. " کودن همه درس هایت خوب است . عیب تو این است که نقاشی می کنی " . کاش زنده بود و می دید هنوزاین عیب را دارم. تازه ، نقاشی هنر است. هنر نفی عیب است. و نمی توان به کسی گفت : " عیب تو این است که هنر داری". جرات نداشتم به او بگویم کودن که نمی تواند همه ی درس هایش خوب باشد.
از کتاب اطاق آبی نوشته سهراب سپهری صفحه ی 30 و 31