فکر می کنی که برای مدت محدودی به سرزمین دیگری می روی درسی می خوانی، کاری می کنی و بر می گردی. مدتی می مانی. احساس تعلقی به مقصدت نداری. بوی خاکش را نمی فهمی. بوی کاهگل نمی شنوی.
بچه ای داری که همه ی دارایی ات است . سرزمین مقصد فرصت های عادلانه تری از سرزمین مبداء در اختیار فرزندت قرار می دهد. حالا نه را ه پس داری نه راه پیش. عقلت چیزی می گوید و احساست چیز دیگری. نه آنچایی نه اینجا. نه اینی نه آن. بی وطن می شوی. فکر می کنی شاید خوبتر می شد اگر هواپیمایی نبود. کشتیی نبود. ماشینی نبود که تورا پرت کند به آن سر دنیا. بعد می گویی شاید بازهم آواره دشت ها می شدیم و اسیر راهزنان عیار. خلاصه اینکه به قول یکی از دوستان همینکه از سرزمینت خارج می شوی با دیدن فرصت هایی که دیگران دارند بی وطن می شوی و چقدر تلخ است این بی وطنی.
چقدر خوب می شد اگر ما هم توسعه یافته بودیم. به فرزندانمان امکان انتخاب می دادیم. قانون بالای سرمان بود و استثنایی نداشت. اگر کار می کردیم و زحمت می کشیدیم رزقی داشتیم. برای یک زندگی بهتر مجبور نبودیم وجدانمان را به مسلخ ببریم. دروغ گویی اپیدمی نبود. سربلند بودیم. دوستان زیادی در دنیا داشتیم. برای سفر به سایر کشورها تحقیر نمی شدیم . پاسپورتمان ته جدول نبود. نام کشورمان که می آمد ما را هم مردمی متمدن واهل صفا و مدارا تصور می کردند . عزتی داشتیم. احترامی داشتیم. چقدر خوب می شد اگر آنقدر خوب از امکانات سرزمینمان استفاده می کردیم که اهالی سایر ملت ها حسرت می خوردند و دوست داشتند بیایند کارت اقامت دائم بگیرند بمانند در کشور ما و لذت ببرند ازفرصت های شغلی و آموزشی.
چقدر کیف داشت که استانداردهای بالاو قانون مندی در سرزمینمان نه تنها دیگران را جلب می کرد که میلیاردها دلار ثروت و میلیون ها نفر آدم تحصیل کرده ی ایرانی که در سایر نقاط جهان داریم برای سرمایه گذاری در داخل کشور صف می کشیدند. چقدر مدت کوتاه زندگیمان در روی کره خاکی جالب می شد اگر بلد بودیم از امکانات بی شمار کشورمان استفاده کنیم. در همه زمینه ها توسعه یافته بودیم. چقدر خوب می شد اگر فرزندانمان هم مثل فرزندان خیلی از جوامع از امکانات عادلانه تری برای تحصیل و به اوج رسیدن برخوردار بودند. درد بی وطنی درد کمی نیست. به سراغ مهاجر می آید دیرو زود دارد ولی می آید متاسفانه سوخت و سوز هم دارد.