۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

رستم وسهراب

بیشتر شب ها برای دخترم قصه تعریف می کنم. امشب قصه رستم و سهراب را برای دخترم تعریف کردم . البته برای اینکه خوب گوش دهد ناچارم با اجازه حکیم طوس مطالبی را به داستان ها اضافه کنم. ما یک لاک پشت داریم به نام فردی . دخترم گفت درصورتی داستان را گوش می دهم که فردی هم در داستان باشد. گفتم اینکه کاری ندارد. خلاصه فردی را بردیم در زابلستان در منزل رستم. گفتم چون آن موقع ها آکواریم نبوده ناچاریم فردی را ببریم درحیاط .خوشبختانه هوای زابلستان گرم است و فردی هم لاک پشت مناطق زیر حاره ای است بنابراین کافی است که یک برکه کوچک درباغ منزل رستم خلق کنیم وفردی را درآن بنشانیم. برای اینکه به فردی توجه شود رخش را هم رفیقش کردم. گفتم که برکه ماهی دارد . خودش هم اکوسیستم کاملی است بنابراین ازاینکه برکه فیلتر تصفیه ندارد اشکالی بر قصه ی ما وارد نشد. رستم را به سمنگان بردم. همینطور که درشهر سمنگان بودم به یاد کودکی خودم افتادم زمانی که درخیابان سمنگان تهران در نارمک کوچه 116 بزرگ می شدم. خلاصه سهراب به دنیا آمد رستم را دوباره به زابلستان آوردم . همین جاها بودم که دخترم بقیه داستان را گفت. گفتم قبلا که نشنیده ای از کجا می دانی گفت در اساطیریونان چنین داستانی وجود دارد ولی کشورهایشان ایران و توران نیست. حالا باید بروم قدری به اساطیریونان نگاه کنم ببینم داستان آن ها چیست. از هراکلس و رود سیاه استوکس و زئوس ودیگران چیزهای می دانم ولی قبلا به داستان مشابه رستم وسهراب برنخورده بود. خلاصه به جنگ رستم و سهراب رسیدیم. درنهایت سهراب زخم خورد شروع کردم به خواندن ابیات سهراب :


کنون گر تودرآب ماهی شوی
ویا چون شب اندرسیاهی شوی
اگر چون ستاره شوی برسپهر
ببری به روی زمین پاک مهر
هم از تو پدر گیردم کین من
چو بیند که خشت است بالین من
ازآن نامداران و گردن کشان
کسی هم برد نزد رستم نشان

در اینجاها بودم که دخترم گفت این که شبیه آرش است گفتم یک جورایی شبیه است.
داستان را رساندم تا نوش دارو و دیر دارودادن کیکاووس. دخترم می گفت چرا نوشدارو را دیر داد گفتم فکر می کرد چون سهراب از توران آمده دشمن است ونباید زنده بماند.
به دخترم گفتم تراژدی بود گفت ولی واقعی نبود گفتم می دانم افسانه است کار حکیم طوس است .

به فردوسی فکر می کنم راستی با چه شیوه ای فیش برداری کرده . اول عناوین را نوشته بعد قصه ها را به هم دوخته یا یکی یکی نوشته و در شاهنامه درهم تنیده . خیلی کار بزرگی است. چرا دیگر فردوسی نداریم. شاید داریم ولی نمی شناسیمشان. دراین خیالات غوطه ورم که دخترم درخواب است. هوا گرم است خیال ندارم کنده ای در کوره افسرده جان بگذارم. چایم را داغ می کنم . .

 
UA-1860095-1