۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

روز مادر در ایالات متحده


روز دهم ماه می در ایالات متحده روز مادر است. در کشور ما روز یکشنبه 24 خرداد ما ه روز مادر است. ایرانیان درغربت این امکان را دارند که هردو روز را جشن بگیرند. شاید کسانی پیدا شوند که روزهای دیگری را هم جشن بگیرند که سنت خوبی است چه اشکالی دارد که مقام مادر درروزهای بیشتری گرامی داشته شود؟

یکی از شعرایی که بسیار هنرمندانه و با زبانی ساده مادر را گرامی داشته ايرج‌ ميرزا جلال‌ الملك‌ شاعر تواناي‌ ايران‌ در اواخر دوره‌ ‌قاجاريه که در سال‌ 1251ه.ش‌ در تبريز بدنيا آمد است. در دو شعر مادر وقلب مادر اوج مهر و مقام مادری حس می شود. درادامه هردو شعر را آورده ام . پاسخی هم آورده ام به شعر مادر برای کسانی که مادرشان درقید حیات نیست. پاسخ را سالها قبل در یک مجله خواندم . همینطور در گوشه ای از حافظه ام مانده بود. در اینترنت جستجو کرده هیچکس آنرا ننوشته بود . شاعرش را هم متاسفانه نمی شناسم فکر کردم بد نیست که درآستانه روز مادرفرنگی این سه قطعه را بگذارم .


ايرج‌ ميرزا

داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پيغام‌
كه‌ كند مادر تو با من‌ جنگ‌

هركجا بيندم‌ از دور كند
چهره‌ پرچين‌ و جبين‌ پر آژنگ‌

با نگاه‌ غضب‌ آلود زند
بر دل‌ نازك‌ من‌ تيري‌ خدنگ‌

مادر سنگدلت‌ تا زنده‌ است‌
شهد در كام‌ من‌ و تست‌ شرنگ‌

نشوم‌ يكدل‌ و يكرنگ‌ ترا
تا نسازي‌ دل‌ او از خون‌ رنگ‌

گر تو خواهي‌ به‌ وصالم‌ برسي‌
بايد اين‌ ساعت‌ بي‌ خوف‌ و درنگ‌

روي‌ و سينه‌ تنگش‌ بدري‌
دل‌ برون‌ آري‌ از آن‌ سينه‌ تنگ‌

گرم‌ و خونين‌ به‌ منش‌ باز آري‌
تا برد زاينه‌ قلبم‌ زنگ‌

عاشق‌ بي‌ خرد ناهنجار
نه‌ بل‌ آن‌ فاسق‌ بي‌ عصمت‌ و ننگ‌

حرمت‌ مادري‌ از ياد ببرد
خيره‌ از باده‌ و ديوانه‌ زبنگ‌

رفت‌ و مادر را افكند به‌ خاك‌
سينه‌ بدريد و دل‌ آورد به‌ چنگ‌

قصد سرمنزل‌ معشوق‌ نمود
دل‌ مادر به‌ كفش‌ چون‌ نارنگ‌

از قضا خورد دم‌ در به‌ زمين‌
و اندكي‌ سوده‌ شد او را آرنگ‌

وان‌ دل‌ گرم‌ كه‌ جان‌ داشت‌ هنوز
اوفتاد از كف‌ آن‌ بي‌ فرهنگ‌

از زمين‌ باز چو برخاست‌ نمود
پي‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ‌

ديد كز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌
آيد آهسته‌ برون‌ اين‌ آهنگ‌:

آه‌ دست‌ پسرم‌ يافت‌ خراش‌
آه‌ پاي‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ‌


ايرج ميرزا



گویند مرا چو زاد مادر

پستان به دهن گرفتن آموخت


شبها بر گاهواره من
بیدار نشست و خفتن آموخت


دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه راه رفتن آموخت


یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت


لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه ی گل شکفتن آموخت


پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوست





شاعر گمنام

گویند مرا چو زاد مادر

پاکیزه چو شبنم سحر زاد


پاکیزه بزاد و پا ک پرورد

رحمت به روان مادرم باد


دستم بگرفت و پا به پا برد

یعنی که به راه حق روان شو


یک حرف و دو حرف برزبانم

بنهاد که نغمه ساز باشم


شاعر شوم و چو نغمه ی خویش

افسونگر و دلنواز باشم


آن روز که چنگ گربه ای شوخ

خون از سرو چشم من روان کرد


دانی که به اشک خود چه ها دید

دانی که دو دیده خون فشان کرد


شب چون سرکوچکم به نرمی

برسینه ی گرم او فرو خفت


ازشیشه فرشتگان شنیدند

کاهسته هنوز قصه می گفت


او رفت و کنون به هستی من

هر نقش نکو که هست از اوست


افسوس که نیست تا که گویم

تا هستم و هست دارمش دوست



 
UA-1860095-1