۱۳۸۶ اردیبهشت ۳, دوشنبه

نسل ما، نسل سوخته



عجب داستانی است داستان سرزمین ما، پای صحبت هرنسلی که بنشینی، نسل خودش را نسل سوخته می خواند. نسل انقلاب، نسل جنگ، نسل سازندگی، نسل اصلاحات و نسل معجزه هزاره. جالب اینست که قبل از انقلابی ها هم خودشان را سوخته می دانند. نسل 28 مرداد، نسل 15 خرداد، نسل چریک بازی، نسل انقلاب سفید، نسل پول نفت، نسل تور دو هفته ای اروپا و آمریکا 5 هزارتومان. فرقی نمی کند که مردمان نسل ها درکجا زندگی می کنند. فقط کافی است که ایرانی باشند تا خود را سوخته بخوانند. نسل لوس آنجلسی ها، نسل کانادایی ها، نسل دوبی یها، نسل آلمانی ها، نسل مهاجر، نسل میدان شوش، نسل میدان تجریش، پای صحبت هرکداممان که بنشینی ما سوختگانیم.

در مورد سایر ملل نمی دانم، اگر چه دوستانی از بسیاری ازملل دارم ولی تا کنون از آنها نشنیده ام که این چنین نسل سوخته اپیدمی باشد.

من با تیوری نسل سوخته موافق نیستم. ولی با این نظر همراهم که هر نسلی گفتمانی دارد. شعری دارد، خاطره ای دارد، داستانی دارد، نستالژیی دارد. قصد دارم دراین ستون تا جایی که امکان دارد شعرهای هم نسلانم را برایتان بگذارم. اگر موافق هستید شما هم ازهر نسلی که هستید شعرهایتان را بگذارید. با جماعتی که می نشستیم و برمی خاستیم، واژگان مشترکی داشتیم، شعرهایی را با هم زمزمه می کردیم که می دانم با سلیقه نسل های دیگر متفاوت است. شما هم شعرهای نسلتان را بگذارید تا با هم بیشتر آشنا شویم. ----- ادامه دارد


کوچه
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتيم
پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتی بر لب آن جوی نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ي ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد تو به من گفتی:
? از اين عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر اين آب نظر کن
آب، آيينه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از اين شهر سفر کن! ?
با تو گفتم:
حذر از عشق؟
ندانم
سفر از پيش تو؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رميدم، نه گسستم ?
باز گفتم که: تو صيادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم ...
اشکی از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگريخت
اشک در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد که دگر از تو جوابی نشنيدم
پای در دامن اندوه کشيدم
نگسستم، نرميدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی ديگر از آن کوچه گذر هم
بی تو، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

فریدون مشیری

 
UA-1860095-1