۱۳۸۶ اردیبهشت ۷, جمعه

باز باران

امروز باران بارید. هر موقع باران میاد بی اختیار به یاد شعرزیبای گلچین گیلانی می افتم که در کلاس چهارم دبستان یاد گرفتیم . قبلا گفته بودم که بعضی پیام ها را می شه برای سالها مزمزه کرد. هیچ فرقی هم نمی کنه که کجا باشی . در گیلان، درمازندران، در گردنه بیژن دنا، دردره نی گا در لرستان، دشت کویر، آبشارمارگون، آبشار تله زنگ، یا آبشار لوه در جنگل گلستان. هر جا باران بیاد به یاد بازباران می افتم.

باز باران
با ترانه
با گهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها
رودها راه اوفتاده
شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پُر گو
باز هر دم
می پرند, این سو و آن سو
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.
یادم آمد روز باران:
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک.
از پرنده,
از خزنده,
از چرنده,
بود جنگل گرم و زنده.
آسمان آبی, چو دریا
یک دو ابر, این جا و ان جا.
چون دل من, روز روشن.
بوی جنگل تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان می زدی پر
هر کجا زیبا پرنده
برکه ها آرام و ابی
برگ و گل هر جا نمایان
چتر نیلوفر درخشان
آفتابی.
سنگ ها از آب جسته
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آن جا نشسته
دم به دم در شور و غوغا.
رودخانه
با دو صد زیبا ترانه
زیر پاهای درختان
چرخ می زد,چرخ می زد,همچو مستان.
چشمه ها چون شیشه های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آن ها سنگ ریزه
سرخ و سبز و زرد و آبی.
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو
می پریدم از سر جو
دور می گشتم ز خانه.
می پراندم سنگریزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
می شکستم "کرده خاله"
می کشانیدم به پایین
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین
از تمشک سرخ و مشکی.
می شنیدم از پرنده
داستان های نهانی.
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی.
هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش, بود زیبا
شاد بودم.
می سرودم:
"روز! ای روز دلارا !
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بی جان.
این درختان
با همه سبزی و خوبی
گرچه می بودند جز پاهای چوبی!
گر نبودی مهر رخشان؟
روز,ای روز دلارا !
گر دل آراییست از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا !
هر چه زیباییست از خورشید باشد.
اندک اندک,رفته رفته,ابرها گشتند چیره
آسمان گردید تیره.
بسته شد رخساره خورشید رخشان
ریخت باران,ریخت باران.
جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه های گرد باران
پهن می گشتند هر جا.
برق چون شمشیر بران
پاره می کرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت می زد ابرها را.
روی برکه مرغ آبی
از میانه,از کرانه,
با شتابی
چرخ می زد بی شماره
گیسوی سیمین مه را
شانه می زد دست باران
بادها,با فوت,خوانا
می نمودندش پریشان.
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.
بس دلارا بود جنگل
به! چه زیبا بود جنگل!
بس ترانه,بس فسانه
بس فسانه, بس ترانه
بس گوارا بود باران
به! چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهرفشانی
رازهای جاودانی, پندهای آسمانی.
"- بشنو از من, کودک من!
پیش چشم مرد فردا,
زندگانی -خواه تیره, خواه روشن-
هست زیبا, هست زیبا, هست زیبا"

گلچین گیلانی

 
UA-1860095-1