۱۳۸۶ خرداد ۳, پنجشنبه

بوی هجرت می آید

کفش هایم کو
چه کسی بود صدا زد :سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
ومنوچهر وپروانه وشاید همه ی مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد و
نسیمی خنک از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد.
بوی هجرت می آید:
بالش من پر آواز پر چلچله هاست .
صبح خواهد شد وبه این کاسه ی اب آسمان هجرت خواهد کرد.
باید امشب بروم .
من که از باز ترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم حرفی از جنس زمان نشنیدم .
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود .
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد .
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .
من به اندازه ی یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
--دختر بالغ همسایه—
پای کم یاب ترین نارون روی زمین فقه می خواند.
چیز هایی هم هست لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره ای را دیدم آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش آسمان تخم گذاشت.
یا شبی از شب ها مردی ازمن پرسید تا طلوع انگور چند ساعت راه است

باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست .
رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.
یک نفر باز صدا زد:سهراب!
کفش هایم کو ؟
سهراب سپهری

 
UA-1860095-1